پایتخت فریدون


پس از فريدون نيز بهنگام فرمانروايي منوچهر (=نژاد مانوش؛) باشندگان کوهستان هاي پيرامون دماوند، پايتخت اندکي از جايگاه خويش بسوي خراسان پيش مي رود، و در شهر آمل پاي مي گيرد!
به ارّه تنم را بدو نيم کن
و سام در نام هاي که بمنوچهر مي نويسد، از اين داستان چنين ياد مي کند:
مرا گفت: بر دار آمل کني
و اين گفتار چنين مي نمايد که بدان هنگام آمل پايتخت ايران بوده است.

نام سرزمين فريدون همواره «تبرستان» بوده است، و انبوه يادکردهاي باستاني، راه همه گمان هاي ديگر را مي بندد...
واژة مازندران بر چين و شکن ها و سازهاي کوهستان البرز نهاده شده است، و اين سخن فرخي سيستاني راز آنرا باز مي گويد:
برآمد ز کوه، ابر مازندران
از سويي واژة «دوين» که دوبار تنها در تاريخ تبرستان ابن اسفنديار آمده، و از همة فرهنگ هاي ايراني فرو افتاده است بر بنياد گفتارِ وي چيزي جز «کوه» و بلندي نيست: «همه ساله اسپهبد فرّخان، براي شکار و شراب به زيرترِ «دويني» رفتي که کاخ اسپهبد خورشيد بود!» واژة دوين با فرو افتادن «و» ميانين از آن، بگونه «دين» درآمده است که خوشبختانه هنوز در تبرستان نمونه هاي فراوان داردو به تپه هاي بلندي که جايگاه ديوان بريد و برجه اي ديده باني و آتش بوده است، و در گذر زمان، ويران شده و بگونة تپه درآمده است، که خود نشاندهندة نام «دوين» است.
و از سويي با فرو افتادن «ن» پايانين بگونه دِو (=ديو) درآمد که نام همان رشته کوه هاي پيچاپيچ و پر مازِ ميان تبرستان و دشت مياني ايران است، و چون ايرانيان خواستند که آن کوهها را به چراگاه هاي دشت هاي خويش بيفزايند، و اين سخن در گفتار ديو سپيد به کاووس آمده است:
همي برتري را بياراستي
با چنين انديشه، ايرانيان از هر دو سويِ کوهستان البرز ببالا مي رفتند، و يکايک به چراگاه ها دست مي يافتند، و بالا رفتن آنان از «دوين»ها بود، و با هيچيک از آن دوين ها دشواري پيش نيامد مگر با دوين سپيد که بزرگترين دوين ها است، و همواره از برف، سر، سپيد دارد! شيوه ی نبرد دوين سپيد با ايرانيان نيز چنين گزارش شده است:
شب آمد، يکي ابر شد تا بماه
زگردون بسي سنگ باريدوخَشت
بسختي، چو يکهفته اندر کشيد
بهشتم بغرّيد ديو سپيد
همي برتري را بياراستي؟
کنون آنچه اندرخور کارِ تست
از اين سخنان، روشن بر مي آيد که نبرد دوين سپيد، يا ديو سپيد با ايرانيان، همانا يک گدازه افشاني همراه با دود فراوان بوده است، و آن گروه از ايرانيان که پيرامون ديو سپيد بوده اند، از آن دود و گدازه که بر سرشان ريخته است آزار ديده و کشته شده اند!

چنين پاسخش داد، ديو سپيد
بگفت اين و چون کوه، برپاي خاست
سخن کوتاه! شايسته نيست که فرزندان فريدون خويش را همبستة ديوان در شمار آورند.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
12- پايتخت داراب: شوش، دارابگرد، زرنوش (خوزستان)
نخست : داراب، كه كوروش و كمبوجيه باشند؛
دو ديگر : داراي دارايان،كه داريوش و داريوشيان اند.
چون پادشاهي از ماد به داراب مي رسد (كه گهوارة او را رودهاي خروشان غرب ايران تا خوزستان و پارس مي برند)، پارس كنوني جايگاه آنان مي شود؛ و داراي دارايان كه داريوش بوده باشد شهر دارابگرد را مي شازد كه همان شوش است كه پايتخت او است و نيز جايگاه جشن هاي نوروزي او كه تخت جمشيد باشد، و كانال سوئز را فرمان به كندن مي دهد:
يكي شارسان كرد،زرنوش نام
به اهـواز گشتند ازاون لگـام
بفرمود كـز هند و ز روميـانبيـارنـد كـارآزمــوده ردان
گشايند ازاين آب دريـــا دريرسانند رودي به هركشوري!
يونانيان و پس از آن اروپاييان، آن داستان هاي دروغين و ياوه را اساطير خود ناميده و زندگي و بن و ريشه باورهاي خود را بر همان سرودهاي دروغ بنياد کرده اند، اما در ايران آن سخنان دروغ پايگاهي نداشته و آنچه که گفته اند برپايه داد بنيادين فرهنگ ايراني بوده است.
2- در يسنا، بند 8 از هات 32 درباره کردار آموزگاران بد آموز سخن رفته: "از اين گناه کاران شناخته شده، چم وي وَ نگهان، کسي که براي ساختن مردم، پاره گوشت خوردن آموخت. از آنان، از تو اي مزدا باز شناخته خواهيم شد."3- بندهش: فرنبغ دادگي. گزارنده مهرداد بهار. انتشارات توس. 1369 تهران. رويه 72
4- سخني که با نام پيش از تاريخ آوردم بازگويي سخن گويندگان است، وگرنه نگارنده را گمان بر آن نيست که آنچه را که يونانيان بر پايه داستانهاي نيمه دروغ يوناني تاريخ مي دادند و پيش از آن را پيش از تاريخ مي خوانند پرداخته است. تاريخ ايران بر دل سنگ و کوه و در و دشت ، و نيز نامه هاي باستاني نوشته شده.
5- پرويز پژوم شريعتي در کتاب چاپ نشده خود، با توجه به ويژگي هاي زبان سمناني، چنين بر مي آورد که کَوي و کوات دو گونه تلفظ از يک واژه است و چون کوي را به معني شاه بگيريم، از کوي کوات يا کيقباد معني شاهِ شاه يا شاهِ شاهان بر ميآورد.
6- واژه "دوين" از فرهنگ هاي ايراني فرو افتاده است. اما اين واژه در تاريخ تبرستان ابن اسفنديار آمده است، چنانکه هيچ گمان در درست بودن آن به معني بلندي و کوه نمي ماند:"هر وقت اسپهبد فرخان بدان حدود به شکار شدي، چند روز آنجا تنير است به زير تِر "دويني" که اثر سراي سپهبد خورشيد است..." بنابر اين، رفتن به بلندي هاي البرز و گرفتن دويني هاي آن چيزي نيست افزودن بلندي ها و ماز هاي آن کوهستان سخت به چراگاه هاي دشت مرکزي که بلندترين آن ها دوين سپيد باشد که همان دماوند همواره سپيد پوش است. براي آگاهي بيشتر بنگريد به پيشگفتار نگارنده بر واژه نامه مازندراني، محمد باقر نجف زاده بار فروش، بنياد نيشابور، 1368 ش.
پایان
برگرفته از بنیاد نیشاپور
11- پايتخت هماي، هگمتانه
برگرفته از بنیاد نیشاپور
10- آذربايجان و كردستان و اورارتو
باز پادشاهي مركزي از هم پاشيده مي شود، و آگاهي از اين دوران از روي نوشته هاي آشوري و ديگر برنامه هاي غربي است كه از پادشاهاني پراكنده در اين مرز ياد كرده اند.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
9- پايتخت گشتاسب ريوند (نيشابور)
اين نام در اوستا ريونت (reavanta) يا دارندة شكوه و جلال ودرخشندگي است كه نرمك نرمك ريوند (reyvand) گرديد كه در جغرافياهاي پس از اسلام همواره از آن با همين نام ياد مي شود، و هم اكنون نيز از كنارة ديواره مسجد جامع شهر تا مرز سبزوار به نام ريوند خوانده مي شود.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
8- پايتخت لهراسپ – بلخ
تا آنكه ازشرق ايران پادشاهاني بانام لهراسپ برپا مي خيزند، كه بنابه همة گفتارها جايگاه شان درايران شرقي و بلخ بوده است و هم در بلخ از ميان مي روند.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
7- پايتخت كيخسرو - گنزك – شيز
پس از پايان پذيرفتن نيروي كاسيان نيرویی تازه در ايران پيدا مي شود كه ”كيخسرو“ ناميده می شود.
كيخسرو نيز پادشاه گزين بوده است و ايرانيان غربي نياكان كردان و لران امروز كه در شاهنامه به گودرز و گيو نام بردارند، به پادشاهي او همراي مي شوند.
آنگاه خراسانيان(توس) ازاينكه بي آگاهي آنان شاهنشاهي براي ايران برگزيده شده است با گودرز ( گوتيان ) به گفت وگو مي پردازند:
همي بي من، آئيـن و راي آوريد؟
جهان را به نو كـدخداي آوريد؟
و چون گفت و گوها بالا مي گيرد، آتش نبرد افروخته مي شود؛
اما با پادرمياني تيره هاي مياني ( كه اكنون كاسيان، يكي از آنان اند) كار به نبرد نمي انجامد و پادشاهی و پادشاهي تيرة كيخسرو آغاز مي گردد.
اينان پارسيان نخستين اند كه پيرامون درياچةاورميه كه دراوستا چئچست (caecasta) و پهلوي و فارسي چيچست خوانده مي شود مي زيسته اند،
و همسايگان غربي ايران با آنان به نام پارسواش درهمين مرز بر خورد كرده اند.
ساختمان آتشكدة آذرگشسب بر دست اينان انجام مي گيرد:
چـــنين تـا در آذر آبــادگـــان
بشــد با بزرگـــان و آزادگان
همي خورد باده،همي تاخت اسپ
بيامد سـوي خـان آذرگشسب
*****
زبيرون چونيم ازتنگ تازي اسپ
بـــرآورد و بنهـاد آذرگشسب
نشستند، گـردانـدرش موبــدان
ستاره شناسان و هـم بخردان
درآن شارسان كـرد چندان درنگ
كه آتشكده گشت با بوي و رنگ
برگرفته از بنیاد نیشاپور
6- پايتخت كاووس – قزوين
كاوس شاهنامه، همان سلسلة پادشاهي كاسيان يا كاسپها درايران است. اين سلسله زماني بس دراز در ايران فرمانروائي داشتند و دوران پادشاهي آنان همراه با شكوفائي هنر و دانش و هرج و مرج و جنگ و آسايش، لشگركشي هاي بي شمار به بيرون از كشور و چيره شدن تورانيان در آن هنگام، رفتن به جنگ هيتيت ها و هوريان و پيوند زناشوئي آنان و سپس گشودن بابل است.
اين رويدادها در شاهنامه به همين سان ياد گرديده، چنانكه كاووس را با شاه هاماوران و بربر و مصر جنگ روي مي دهد. پسانگاه با سودابه دختر شاه هاماوران پيوند زناشويي مي بندد، آنگاه ره به بلندي (دوين) کوه هاي البرز مي گشايد و به كناره درياي مازندران مي رسد.
بي گمان پايتخت اين دودمان قزوين يا كاسپين است و از ديدگاه زمان، درازترين دوران پايتختي درايران را داشته است زيرا كه كاووس(كاسيان) خود دوراني بس دراز به ايران فرمانروا بوده اند!
برگرفته از بنیاد نیشاپور
5- پايتخت كيقباد
البرز افسانه اي، برابر با قاف كه پيرامون جهان را گرفته است.
البرز درنزديكي هندوستان، كه سيمرغ برآن آشيان داشته و زال را بپرورده.
البرز كنوني، كه دماوند نيز درميانة آن است.
بنابراين براي يافتن جايگاه كيقباد بايستي به نزديكي همين البرز نگريست.
برخي از نوشته هاي ايراني كيقباد را از استخر فارس و برخي از همدان به شمار مي آورند؛ و چون پارس از البرز دور است، گمان به سوي هگمتانه و همدان مي رود. من داوري را دراين باره كوتاه مي كنم، زيرا كه براي شناخت آن نياز به آگاهي هاي بيشتر است و زمان و آينده را مي خواهد، و باز مي جويد!
برگرفته از بنیاد نیشاپور
4- پايتخت زو
شاهنامه از اين هنگام با نام تهماسب و گرشاسب به نيكي ياد كرده، اما اين زمان خوش نيز به درازا نمي كشد و تورانيان باز يورش مي آورند و ايران شمالي زير فرمان آنان مي رود. اما ايرانيان جنوبي، سيستانيان و باشندگان كوه اپورسن كه نياي كردان و لران امروز مي باشند، به يكديگر مي پيوندند و براي راندن تورانيان، به شاهنشاهي، يا گزيدن شاهي كه شاه همة تيره ها و شهرياران ايراني باشد، همراي مي شوند، و اين دوران، زمان كيقباد است.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
3- پايتخت نوذر
پس از منوچهر، پادشاهي ايران ميان تيره ها و دوره هاي ايراني پخش مي شود، و هم چون يك پادشاه پس از پادشاه ديگر(يك هنگام يا دوره، پس ازهنگام ديگر) مي آيد كه درنوشته هاي باستاني هر يك را پسر آن ديگري مي خوانند، و نوذر نيز كه فرزند منوچهر به شمار مي آيد، نشانة تيرهاي است كه پس در نژاد مانوس فرمانرواي ايران مي شود.
اما براي يافتن پايتخت و جايگاه آن نژاد، يا دوره، چراغ راه ما فرزند نوذر است كه با نام ” توس “ سپاهسالار ايران بود؛ وچون جايگاه توس اكنون نيز پيدا است، پس براي يافتن جاي نوذر مي بايد كه به جائي ميان دماوند و مانوش و توس گشت.
در زندگي و مهاجرت نژاد آريا، براساس روايات ايراني، جاي اين پايتخت را در جايگاه امروزي دو روستا به نام ” فرخان “ درقوچان پيشنهاد كرده ام. زيرا هنگامي كه ايرانيان در هنگام كيقباد، به دنبال وي مي گردند از موبدي به نام فرخان نام برده مي شود كه نژاد از نوذر داشته است، اما پس از چاپ نامة نامبرده به دو نكته برخوردم: يكي آنكه، بندهش در بخش پيوند و تخمة كيان مي گويد: ” موبدان پارس، همه تخمه به منوچهر بازشوند“، پس بر روي اين سخن نمي توان ايستاد! دو ديگر آنكه، بيشتر باستانشناسان ايراني كه دراين باره باره با آنان سخن گفتم، همراي بودند كه : چنين جايگاه تپه اي است نزديك دره گز كه پيش از تاريخ بنياد نهاده شده و پيش از تاريخ هم ويران گرديده است.
هنگام پادشاهي نوذر، با آشوب و درهم ريزي بنيادهاي ايراني همراه است و تورانيان نيز درآن پريشاني دوباره يورش به ايرانشهر مي آورند، نوذر را كشته و تا ري پيش مي روند و چون” توس “ به پادشاهي نمي رسد.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
2- پايتخت مانوش
پس آنانكه رفتند، دلشان به زودي هواي خانه و كاشانه و يار و ديار كرد و با آهنگ جنگ بازگشتند، و آن همان جنگ بزرگ سلم و تور با ايرج بود كه به كشته شدن جوانان ايراني پايان پذيرفت، و نشانه هاي آن جنگ را در داستان ايران بر بنياد گفتارهاي ايراني خواهم آورد.
آنگاه پس از گذشت زماني دراز، ايرانيان دوباره بر پاي خواستند و ” تور“ان را ازكشور براندند؛ و در همين جنگ بزرگ است كه افسانة آرش پديد مي آيد، كه او از فراز دماوند، تيري به گردوبن آنسوي فرغانه افكند و مرز ايران را از توران جدا كرد! اين افسانه نشانة آن است كه ايرانيان برفراز كوه ها نيرو گماشته بوده اند و جنگ افزار برتر آنان نيز در آن جنگ تير و كمان بوده است!
بخش دوم اين واژه آميختة ”چيشر“ اوستائي و ” چيتر “ پهلوي،تخمه ونژاد وگوهر است و از آنجا كه نژاد گوهر جانداران، بويژه مردمان را در روي و چهر آنان مي توان ديد و دريافت، اين واژه كه در نامي دري به گونة ” چهر “ در آمده است، در زبان فارسي به جاي ” روي “ به كار مي رود، اما ريشة آن همان نژاد و تخمه و گوهر است. در زبان هاي سانسكريت و اوستائي و پهلوي، درآميختن با واژه هاي ديگر چونان: گاوچهره= نژاد گاو، گوسفندچهره= نژاد گوسفند، كاربرد داشته است.
پس ” مانوش چهر “ يا ” منوشچهر “ و منوچهر، درريشه، نشان دهندة ” نژاد مانوش “ است كه بر پاي خواسته وبه نبرد با تورانيان پرداخته اند. اكنون كه اين سخن درست شد، مي بايد كه به دنبال پايتخت و جايگاه ” مانوش “ بگرديم.
درنامة بن دهش كه به دبيرة پهلوي برجاي مانده است و بن يا ريشة دهش يا آفرينش خداوندي است، و دربارة آفرينش آسمان وزمين وكوه و رود و دريا وجانوران سخن مي گويد چنين آمده است : ” ديگر كوه مانوش است كه مانوش چهر بدان زاده شده “3 و كوه مانوش در نزديكي خوار و پتشخوارگر است.
پژوهشهاي دكتر مانوئل بربريان دركتاب گرامي جستاري در پيشينة دانش كيهان و زمين درايرانويچ، كه دربنياد نيشابور زير چاپ است، نشان مي دهد كه چراكوهستان امروزي البرز به نام پشتخوارگر ناميده مي شود.
در هرورت، از منوچهر در آمل، و كوه مانوش و دماوند، و خوار و ري آگاهي داريم و اين همه ما را رهنمون مي شود به آنكه پايتخت نخستين او همان پايتخت فريدون بوده است و پس از چندي به دامنه هاي جنوبي البرز رخت برمي بندد كه به گمان نزديك، جايگاهي چون ري، خوار، ورامين يا ايوان كي را دربرمي گيرد!
جايگاه ايوانكي شهري بزرگ را خفته در زير خاك نشان نمي دهد، پس بايد به دنبال آن در ورامين يا دو شهر ديگر نامبرده گشت!
برگرفته از بنیاد نیشاپور
1- شهر کوس باستانی
زآمـل گـذر سوي تميشـه كرد
نشست اندر آن نامور پيشه كرد
كجا كزجهان كوس خواني همي
جز اين نيـز نامــي ندانـي همـي
دريغ فردوسي از ويراني كوس و فراموش شدن جاي آن نگارنده را برانگيخت تا هنگام نوشتن زندگي و مهاجرت نژاد آريا ، براساس روايات ايراني به دنبال جايگاه كوس بگردم.
گواه ديگري كه براي رديابي جای كوس دردست بود، سخن شاهنامه است در هنگام بازديد انوشيروان از گرگان و تيرستان كه درهمان زمان ديوار بزرگي براي پيشگيري از يورش هاي تورانيان كشيد:
زگرگان به ساري و آمل شدنـد
به هنگــام آواي بلبــــل شدند
درودشت يكسر پرازبيشه بود
دل شــاه ايــران پرانديشه بود
زهامون به كوهي برآمد بلنــد
يكي بـاره اي برنشستـه، سمنـد
سوي كوه وآن پيشه ها بنگريد
گـل وسنبـل وآب و نخجيـر ديـد
به دل گفت كاي داور هوروماه
فزاينـــده و هـم نماينـــده راه
جهان ، آفـريـدي بدين خرمـي!
كه ازآسمــان نيست پيـدا زمـي
كي كاو جز ازتو پرستـد همـي
روان را به دوزخ فـرستـد همي
زشاهان فريدون يزدانپرسـت
بدين جايگه ساخت جاي نشسـت
و چنين بود كه در فرهنگ آبادي هاي ايران ميان آمل و نور ، به روستائي به نام كوسه زر برخورد كردم و در آن دفتر آوردم؛ و گمان من آن بود كه كوسه زر، با كوس مله نقشة تفضيلي فرهنگ آبادي هاي كشور يكي است.
دوازده سال پس ازآن براي يافتن جايگاه روستاي نامبرده رفتم. روشن شد كه از دو گوشة شهر باستاني كوس . دو روستا چون دو جوانه سر زده و زندگي خود را دنبال مي كنند؛ و چون اين دو روستا نزديك به دو هزار گز از يكديگر دوراند، در فرهنگ ها ، يگانه به شمار آمده اند.
اين جادة باستاني ، امروزه كاربرد ندارد اما هنوز برجاي است؛ و هنگامي كه به راهنماي خود گفتم : گمان مي برم كه اين راه دربرخورد با جاده ميان دو روستا پايان نمي پذيرد، گفت آري ، اين جاده به كاروانسراي شاه عباسي مي رود!
اين نيز پيدا است كه در زمان شاه عباس كاروانسراهاي نو دركنار جاده هاي باستاني ايران ساخته شد، و يكي از بزرگترين يادگارهاي آن كاروانسرائي است كه در ” آهوانو“ي ميان دامغان و سمنان ، كنار كاروانسراي سنگي اشكاني– ساساني ساخته شده است و بوميان آن را كاروانسراي انوشيروان عـادل مي نامند.
نگارنده، وزارت فرهنگ و هنر را از اين كاروانسرا درسال 1356 ش آگاهانيد. خوشبختانه چند سال پس از آن ديده شد كه به بازسازي آن مي پردازند ، و سازمان جهانگردي برآن شده است كه آنجا را به گونة يك مهمانسرا در آورد.
به هرروي، كاروانسراي كوس نيز كه دركنار جادة كوس به توس هنوز هست ، نشان از جاده اي مي دهد كه از كناره درياي مازندران به ديگر شهرهاي ايران مي رود و پيوند ميان نخستين پايتخت ايران با سرتاسر كشور است.
برگرفته از بنیاد نیشاپور
پایتخت های باستانی - پیشگفتار (در 12 بخش)
در اين نام بخش نخست ” گ ي “ ازريشة ” گو “ سانسكريت و اوستائي در واژه هاي ” گيان “ پهلوي و كردي و ”جان “ فارسي دگرگوني خويش را نشان مي دهد ، و بخش پاياني آن ” مرت “ ، مردني و درگذشتني، و بر روي هم ” جان درگذشتني “ و ” جان ميرا “ است ؛ و همين ميرائي و درگذشتن است كه از سنگ و خاك گيتي جان مي سازد. زيرا اگر بالندگي در چيزي نباشد ، جان در او نيست؛ و هر چيز بالنده سرانجام به جائي مي رسد كه بايد درگذرد؛ و به ديگر سخن ، اگر مرگ نباشد زندگي نيز نيست ، زيرا كه سنگ كوه را مرگ نيست !
درافسانه هاي ايراني چنين آمده است كه كيومرث در كوه بوده و هنگام درگذشتن ، تخم بداد؛ و تخم او در سپندارمذ زمين به فروغ خورشيد پرورده شد و از آن گياه دو شاخة ”ريواس“ نام برآمد، و اين هنگام زمان پديد آمدن گياة از باكتري ها وجلبك ها است ، و پس از ده پشت از آنان فرزندان ديگر پيدا شدند.
دراين هنگام سرماي سخت ( با سرمائي كه زمين شناسان زمان آن را به يك ميليون سال پيش مي رسانند) درنيمكرة شمالي پديدار مي شود، و نژاد مردمان را كه روزبروز چهرة زيباتر به خود مي گرفته اند ، دچار تباهي و مرگ و مير مي كند. پسر كيومرث نيز كه به گفتة شاهنامه ( پسر بد مراورا يكي خوبروي ) سيامك نام داشت ، كه به دست اهريمن سرما تباه گرديد.
فرواك : اما سيامك را پسري بود به نام فرواك(ف ر واك) كه اين نام نيز يادآور زمان سخنگوئي مردمان است، زيرا كه ”فر“ در آن پيشوند جنبش به پيش است ، و ”واك“ نيز سخن است ؛ زيرا كه ريشة آن درسانسكريت ”وكاس“ دراوستائي ”وچ“ و در پهلوي ” واچك “ همانست كه درفارسي واژه شده و آواز و باژ و واج دري زرتشتي و آذري باستان(گفتار، گفتني) و Vois انگليسي نيز ازهمين ريشه است.
هوشنگ : پس از پايان يافتن دورة سرما ، مردمان از شكاف كوه ها و زير تخته سنگ ها بدر آمدند و نرمك نرمك آغاز به ساختن خانه هاي بهتر كردند. بخش نخستين هوشنگ ” هو “ همان خوب فارسي ، و ”شنگ“ ان دراوستا ”شينگه“ (شي ي ن گ ة ) ، خانه است ، وازاين واژه نيز با دگرگوني هاي فراوان ، واژه هاي شان، شن ، كن ، كان، خان ، خانه ، آشيانه و بويژه درزبان ارمني ” شنگ “ برجاي مانده كه هنوز به همين روي به كار مي رود. همين دوره است كه با پيدائي تبرها و ابزارهاي سنگي و برهم زدن آن ، اتش پديدار مي شود و جشن سده يادگار آن زمان است .
تهمورث : دراوستا تخم و اوروپ ، از دو بخش برآمده كه بخش نخست آن ”تخم“ همانست كه در پهلوي و فارسي ”تهم“ گرديده ، و تهمتن و تهمينه و تهماسب از آن برآمده : تهم در زبان هاي ايراني همان نيرومند و پهلوان ، و زورمند و نيرومند است و اين نام يادآور هنگامي است كه مردمان براي گرفتن و رام كردن جانوران نياز به ”تهم تني“ و برگرفتن جنگ افزار داشته اند، و نخستين ابزارهاي نبرد ازاين زمان برجاي مانده است.
جمشيد : دراوستا ”ييم خشئت“ باز از دو بخش برآمده است كه ييم درآن همان ”يومولو“ي كرماني است كه همزادي و همانندي را مي سازند و ”خشيت“ به ”شيد“ دگرگون شده كه درخشندگي و تابناكي زندگي نياكان آريائي ما است كه در آن گونه گونه دست آوردهاي مردمي و نيز فلزها و سنگ ها و خشت خانه هاي با اندازه ورشتن و بافتن و بوي و رنگ و مي... به پيدائي مي آيد.
ضحاك : چنين پيدا است كه خودكامگي برخي از فرمانروايان دراين هنگام ، بنياد كشورداري را درميان آريائيان برهم مي ريزد ، و گروهي ازآن سوي اروند رود به پادشاهي ايران زمين مي آيند.
اين گروه ازبابل باستاني برآمده اند ، وچون دراوستا واكة ”ل“ نيست بابل به گونه هاي بوري وبئور خوانده كه با افزودن پسوند اسب ، همانند جاماسب و لهراسب و بوداسپ ...به پايان آن ، به گونة”بيوراسب“ درآمده كه بنابر شاهنامه وديگر دفترهاي ايراني ،نام ايراني آن همين بيوراسب است . ودراين هنگام است كه آزار ومردم كشي وآتش سوزي ودار ، تازيانه وشكنجه درجهان پيدا مي شود.
دراين هنگام دو آتشفشان در دو گوشة ايران آغاز به جنبش ولرزه و آتش فشاني مي كنند كه يكي از آنها دماوند، وديگر، شايد سبلان يا شيرخوان(!) بوده باشد ، وچون بنا به شاهنامه درآغاز زمان ضحاك وبنا به يسنا پايان دوران جمشيد ، خوردن خوراك پخته وگوشت جانوران به آئين شده بود2 مردمان آتش افشاني اين دو كوه را پادافره كار اهريمني گوشتخواري به شمار آوردند. رايزنان اهريمني فرمانرواي با بل نيز براي جلوگيري از خشم دو آتشفشان ، او را به برخي كردن (قرباني) جوانان ايراني درپيشگاه آتشفشان ها برانگيختند. و پايان اين كارها به شورش ايرانيان انجاميد و ضحاك را از تخت برداشتند و دركوه دماوند به زنجير كشيدند ، و ايرانيان از ستم بابليان پيشين رستند.
فريدون، هنگامي است كه ايرانيان براي خويش دستگاه پادشاهي بنياد كردند وبا گرم شدن هواي ايران (كه نشانه هاي آن در يخچال هاي كوهستان ها بررسي شده است) گروهي در جستجوي چراگاه به سوي اروپاي امروزي رفتند كه نام آن ها در اوستا ”سئيريم“ است كه در پهلوي ”سرم“ و در فارسي ”سلم“ شده كه همان ”سرمت“ ها يا نياكان اروپائيان امروزي بوده باشند.
گروهي ديگر روي به آسياي مركزي نهادند كه توج وتور يا تورانيان بوده باشند؛ و آنانكه با مهر به زادگاه در ميهن برجا ماندند ، به نام ايرج ، يا ايران ناميده مي شوند.
اكنون مي پردازيم به گفتار پايتخت هاي دورة پيشدادي و كياني .
چنين پيدا است كه تا هفت هزارسال پيش كشاكش گسترده و جنگ و آويزش و كين در اين بخش از جهان نبوده است . گيرشمن كه بيش از هركس ديگر راه به تپه هاي باستاني ايران برده و نشانه ها و نهادهاي فرهنگي را از اين مرز بدر برده است ، در تاريخ ايران از آغاز تا اسلام همين سخن را باز مي گويد؛ زيرا كه افزارهاي به دست آمده از كاوش ها كاربرد جنگي نداشته اند.
نمونة اين زندگي در تپة زاغة قزوين ديده مي شود كه چگونگي آن ، از گذر يك زندگي آرام در آن روستا سخن مي گويد؛ و بخشي ازآن كه با نگرش باستانشناسان ايراني از زير خاك بدر آمده است به هشت هزار سال پيش برمي گردد.
اين سخن نشان مي دهد كه فرمانروايان پراكندة ”روزگار جمشيدي“ ، نبردي با يكديگر نداشته اند و گواه ، از شاهنامه اين سخن فردوسي است كه پادشاهان افروزندة آتش جنگ اند:
كجـا، پادشاهـي است بي جنـگ نيست
اگـر چنـد ، روي زميـن تنـگ نيست
نبردهاي پيشداديان با نيروهاي گيتي چون سرما و گرما و خيزاب و تنگي و گرسنگي بوده است و كوشش هاي آنان در راه به سازي جهان براي زندگي بهتر.
امايكباره درهفت هزارسال پيش درتپه هاي جنوبي وغربي ايران كه بيش از هفت هزار سال زندگي برخود گذرانده اند، نبرد و ويراني وخون وخاكستر ديده مي شود؛ بويژه درد و تپة نامبردار چغاميش خوزستان و گنج درة هرسين كرمانشاه ، درست در اين زمان يك لاية سبز خاكستر ديده مي شود، و در ميان آن پيكرهاي سوخته و خستة باشندگان آن ديده مي شود!
اين آتش زدن و ويراني و كشتار ، رهاورد بابليان نخستين است كه در باره آن سخن گفته شد. پس از خيزش فرهنگي - رزمي ايرانيان همراه با پيدايش كيش مهر در زمان فريدون:
پـرستيـدن مهرگــان ديـن او است
تـن آسانـي و خوردن آئين او است
فرمانروائي بابليان نخستين پايان مي پذيرد، وايرانيان خود بنياد فرمانروائي و كشور و پايتخت مي دهند.
برگرفته از بنیاد نیشاپورکهن ترین پادشاهان ایران زمین (از اسطوره تا واقعیت) - پیشدادیان
در اساطیر ایران اولین پادشاه " هوشنگ " نام دارد. او کسی است که آتش را کشف و رام کرد و استفاده از آن را به مردم آموخت. جشن " سده " یادگاری از هوشنگ می باشد.
می توان اینطور گفت که دوره هوشنگ دوره ی کشف آتش توسط ایرانیان و استفاده از آن است که به صورت اسطوره در آمده است.
تهمورس پسر هوشنگ است که به او تهمورس دیوبند گویند. وی سال ها بر پشت اهریمن سوار بود تا اینکه اهریمن با حیله و نیرنگ توانست همسر تهمورس را فریب بدهد. همسر تهمورس به اهریمن می گوید که در سراشیبی البرز کوه ترس بر تهمورس مستولی می شود. اهریمن نیز از این ترس استفاده کرده و در روز بعد در سراشیبی البرز کوه تهمورس را به زمین زده و می بلعد.پس از وی" جمشید " به جنگ اهریمن می رود و او را شکست می دهد. او نیز مانند بسیاری از پهلوانان و ایزدان از " ایزدبانو آناهیتا " طلب کمک و یاری می کند، در آبان یشت اوستا متن این نذر و نیایش به شرح زیر است:
" ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین ! مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همه¬ی کشورها شوم؛ که بر همه¬ی دیوان و مردمان [ دُروَند ] و جادوان و پریان و «کَوی»ها و «کَرَپ»های ستمکار چیرگی یابم؛ که من دیوان را از دارایی و سود - هر دو - و از فراوانی و رمه - هر دو - و از خشنودی و سرافرازی - هر دو - بی بهره کنم - اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید."
بنا بر گزارش اوستا، جمشید پادشاهی بود که آریاییان را پس از یخبندانی بزرگ از سرزمینهای سرد به بیرود، به سوی ایرانویج (مرکز نژاد و تخمهٔ آریا) رهنمون شد.
دوره جمشید باشکوه ترین دوره آریاییان است. او صنعتگری، ساختمان سازی، کشتی سازی و دریانوردی، بوجود آوردن عطر از گل های خشبو و بسیاری از کارهای دیگر را به مردم می آموزد.
جمشید جشنی بزرگ با حضور تمامی انسان ها، حیوانات، دیو و جن و .... در اولین روز از فروردین ماه برگزار کرده و این جشن را که با تاجگذاری وی نیز همراه بوده جشن نوروز می خواند که این یادگار تا به امروز باقیست.
در نهایت جمشید به سبب غرور خود بدست "ضحاک" شکست خورده و با اره از وسط به دو نیم می شود.
" فریدون " از خاندان پیشدادیان پس از هزار سال بر ضحاک شوریده و او را شکست داده و در البرز کوه به بند می کشد. او نیز برای پیروزی بر ضحاک به درگاه ایزدبانو آناهیتا نیایش می کند. از ازدواج فریدون با "شهر نواز و ارنواز" سه پسر با نام های ایرج، سلم و تور بوجود می آید.
فریدون پادشاهی جهان را بین این سه تقسیم می کند. سرزمین غرب را به تور، شرق را به سلم و سرزمین ایران را به ایرج می دهد. ایرج به سبب حسد برادران بعد ها کشته شده و فرزندش منوچهر انتقام پدر را می گیرد.
در زمان منوچهر است که بر اثر پیمان صلح بین ایران و توران آرش کمانگیر جان در تیر مینهد.
پس از منوچهر به ترتیب نوذر، زو، گرشاسب به سلطنت می رسند و پس از آن ها سلسله ی کیانیان روی کار می آیند.
آریوبرزن - سردار بزرگ ایران
اسکندر برای فتح پارسه سپاهیان خود را به دو پاره بخش کرد: بخشی به فرماندهی «پارمن یونوس» از راه جلگه «رامهرمز و بهبهان» به سوی پارسه روان شد و خود اسکندر با سپاهان سبک اسلحه راه کوهستان (کوه کهکیلویه) را در پیش گرفت و در تنگههای در بند پارس (برخی آنرا تنگ تکآب و گروهی آن را تنگ آری کنونی میدانند،) با مقاومت ایرانیان روبرو گردید.
در جنگ دربند پارس آخرین پاسداران ایران با شماری اندک به فرماندهی «آریوبرزن» دربرابر سپاهیان پرشمار اسکندر دلاورانه دفاع کردند و سپاهیان مقدونی را ناچار به پس نشینی نمودند. با وجود آریوبرزن و پاسداران تنگههای پارس، گذشتن سپاهیان اسکندر از این تنگههای کوهستانی امکانپذیر نبود. ازاین رو اسکندر به نقشه جنگی ایرانیان درجنگ «ترموپیل» (Thermopyle) متوسل شد و با کمک یک اسیر یونانی از بیراهه و گذر از راههای سخت کوهستانی خود را به پشت نگهبانان ایرانی رساند و آنان را در محاصره گرفت.
آریوبرزن با ۴۰ سوار و ۵۰۰۰ پیاده و وارد کردن تلفات سنگین به دشمن، خط محاصره را شکست و برای یاری به پایتخت به سوی پارسه (Persepolis) شتافت. ولی سپاهیانی که به دستور اسکندر از راه جلگه به طرف پارسه رفته بودند، پیش از رسیدن او به پایتخت، به پارسه (تخت جمشید) دست یافته بودند. آریوبرزن با وجود واژگونی پایتخت و در حالی که سخت در تعقیب سپاهیان دشمن بود، حاضر به تسلیم نشد و آنقدر در پیکار با دشمن پافشرد تا گذشته از خود او همه یارانش از پای درافتادند و جنگ هنگامی به پایان رسید که آخرین سرباز پارسی زیر فرمان آریوبرزن به خاک افتاده بود.
آرش کمانگیر
در تاریخ کهن ایران عزیزمون اسطوره ها و قهرمانان ملی زیادی داریم که صدافسوس اطلاعات کمی ازشون داریم و کمتر بهشون توجه می کنیم تا جایی که متاسفانه به تاریخ کهن ترین سرزمین دستبرد زده می شه یه کشور خودش رو مطرح می کنه. جومونگ جای آرش رو می گیره و میلیون ها بیننده رو در دنیا پای تلویزیون نگه می داره و و میلیاردها به جیب میزنه. تا جایی که فیلم ۳۰۰ ساخته می شه. چرا؟
آرَشِ کَمانگیر نام یکی از اسطورههای کهن ایرانی و همچنین نام شخصیت اصلی این اسطوره است.
اسطوره آرش کمانگیر از داستانهایی است که در اوستا آمده و در شاهنامه از آرش در سه جا با افتخار نام برده شده ولی داستان آرش در شاهنامه نیامده است. در کتابهای پهلوی و نیز در کتابهای تاریخ دوران اسلامی به آن اشاراتی شدهاست. ابوریحان بیرونی، در کتاب خود به نام «آثارالباقیه» به هنگام توصیف «جشن تیرگان»، داستان آرش را بازگو میکند و ریشه این جشن را از روز حماسه آفرینی آرش میداند. در اوستا آرش را اِرِخشه خواندهاند و معنایش را نیز کسانی معناهایی کردهاند: از آن دسته «تابان و درخشنده»، «دارنده ساعد نیرومند» و «خداوند تیر شتابان». در اوستا بهترين تيرانداز ارخش ناميده شده است که گمان بر اين است که همان آرش باشد. بعضی معنی آرش را درخشان دانستهاند.
همچنین ابوریحان بیرونی، در کتاب خود به نام "آثارالباقیه " نیز به هنگام توصیف "جشن تیرگان"، داستان آرش را بازگو می کند و ریشه این جشن را از روز حماسه آفرینی آرش می داند.
در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسياب سپاهيان ايران را در مازندران محاصره مي کند. سرانجام منوچهر پيشنهاد صلح میدهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را میپذیرند و قرار بر اين میگذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرز کوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ايران داوطلب این کار میشود. به فراز دماوند میرود و تیر را پرتاب میکند] تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جيحون یا آمودریا بر درخت گردويی فرود مي آيد. و آنجا مرز ایران و توران میشود. پس از اين تيراندازی آرش از خستگی میميرد.
آرش هستیاش را بر پای تیر میریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش میشود و جانش در تیر دمیده میشود. مطابق با برخی روايت ها اسفندارمذ تير و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که اين تير خيلی دور میرود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با اين وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تير و کمان استفاده کند.
بسیاری آرش را از نمونههای بیهمتا در اسطورههای جهان دانستهاند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن استبرگرفته : آرش
پادشاهی آزرم دخت
بیامد به تخت کیان برنشست / گرفت این جهان جهان را بدست
نخستین چنین گفت کای بخردان / جهان گشته و کار کرده ردان
همه کار بر داد و آیین کنیم / کزین پس همه خشت بالین کنیم
هر آنکس که باشد مرا دوستدار / چنانم مر او را چو پروردگار
کس کو ز پیمان من بگذرد / بپیچید ز آیین و راه خرد
بخواری تنش را برآرم بدار / ز دهقان و تازی و رومی شمار
همیبود بر تخت بر چار ماه / به پنجم شکست اندر آمد به گاه
از آزرم گیتی بیآزرم گشت / پی اختر رفتنش نرم گشت
شد او نیز و آن تخت بیشاه ماند / به کام دل مرد بدخواه ماند
همه کار گردنده چرخ این بود / ز پروردهٔ خویش پرکین بود
رستم فرخزاد هرمز - سپهسالار کل سپاه ایران در زمان پادشاهی ساسانیان
در سال چهاردهم هجری (۶۳۵ میلادی) عمرابن خطاب خلیفه دوم اعراب مسلمان مصمم شد به ایران حمله کند و برای نیل به این مقصود نخست ابوعبید ثقفی (پدر مختار) مثنی بن حارث شیبانی و سپس سعد بن وقاص را به سرکردگی برگزید و لشکری از ۳۰ هزار عرب تهیه کرد و روانه ایران ساخت.
در این زمان یزدگرد سوم شایسته ترین مرزدار خود را به فرماندهی سپاه، منظور کرد و به جنگ اعراب فرستاد. این فرمانده جدید، رستم پسر فرخ هرمزد معروف به رستم فرخزاد بود.
در وصف ویژگیهای رستم میشود به اندام بسیار تنومند، شمشیرزنی منحصر به فرد، بیباکی مثال زدنی، هوش کمنظیر و دانش بسیار بالای وی اشاره کرد. در طول تاریخ ایران هیچ فردی مانند رستم فرخزاد همه ویژگیهای نامبرده را یکجا باهم نداشته است. رستم فرخزاد، تنها سرداری بود که در همه درازای عمرش، هیچگاه در هیچ جنگی شکست نخورد و در جنگ قادسیه تا او زنده بود، پیروزی از آن ایرانیان بود. امپراطوری روم از هیچ سرداری به اندازهٔ رستم فرخزاد وحشت نداشت.
رستم که با دانش ستارهشناسی آشنا بود باتوجه به حرکت صور فلکی دریافته بود که آن سال، سال نحسی برای ساسانیان خواهد بود و شکست آنان در جنگ ناگزیر است و صلاح در این است که با اعراب سازش نمایند. اما بزرگان کشور بخصوص یزدگرد شاه ساسانی به نصایح وی گوش ندادند واو را به جنگ اعراب فرستادند. آنها همگی گمان میکردند که به راحتی اعراب را شکست خواهند داد. اما هیچکس نمیدانست در دل رستم چه میگذرد. رستم که میدانست شکستش حتمی است نامهای به برادرش نوشت و آنگاه به سوی صحرای قادسیه روانه شد. بعد از چند ماه که هردو سپاه در صحرا اردو زده بودند و سفرای بسیاری ردوبدل شد عاقبت جنگ درگرفت.
به گفته برخی از منابع، جنگ قادسیه در ۴۰ کیلومتری شهر فعلی نجف درگرفت در ۴ روز و یک شب به درازا کشید. به علت اضافه شدن ۶۰۰۰ نفر به نیروهای اعراب در روز سوم، و همچنین توفان شن به سمت نیروهای ایران، شیرازهٔ ارتش ایران از هم گسست و در اوج درگیری چندین جنگاور عرب (عمربن معدی کرب، طلیحه بن خویلد اسدی، قرط بن جماح عبدی، و ضرار بن ازور اسدی) به رستم هجوم آورده و به قولی زهیر بن عبد شمس و به قولی عوام بن عبد شمس و به قولی هلال بن علفه تمیمی او را کشت. هنگامی که تن رستم را یافتند، جای صد ضربه شمشیر و نیزه بر تنش بود و هیچ کس نمیداند واقعا چه کسانی او را به قتل رساندند.
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
هفت خان رستم
خوان اوّل: نبرد رخش با بيشه شير
رستم براي رها کردن کي کاوس از بند ديوان بر رخش نشست و بشتاب رو براه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روزه راه را به يک روز مي بريد، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جويان خورش گرديد. دشتي برگور پديدار شد. رستم پي بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيکان تير آتشي بر افروخت و گور را بريان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را بچرا رها ساخت و خود به نيستاني که نزديک بود درآمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و بخفت و برآسود.

اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به کنام خود باز آمد. پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در کنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس دمان بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دو دست را بر آورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت او فرو برد. چندان شير را برخاک زد تا وي را ناتوان کرد و از هم دريد.
رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي درآورده. گفت:
«اي رخش ناهوشيار، که گفت که تو با شير کارزار کني؟ اگر بدست شير کشته مي شدي من اين خود و کمند و کمان وگرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي کشيدم؟»
اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.
خوان دوم: بيابان بي آب
چون خورشيد سر از کوه برزد تهمتن برخاست و تن رخش را تيمار کرد و زين بروي گذاشت و روي براه آورد. چون زماني راه سپرد بياباني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود که اگر مرغ برآن مي گذشت بريان مي شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و ژوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود.
رستم بستوه آمد و روي به آسمان کرد و گفت:
«اي داور دادگر، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد. من اين رنج را برخود خريدم مگر کردگار، شاه کاوس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند که همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم. تو که دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري کار مرا مگردان و رنج مرا بباد مده. مرا دستگيري کن و دل زال پير را بر من مسوزان.»
درين سخن بود که تن پيلوارش از رنج راه و تشنگي سست و نزار شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از کنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد که ميش بايد آبشخوري نزديک داشته باشد. نيرو کرد و از جاي برخاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وی را به کنار چشمه اي رهنمون شد. رستم دانست که اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است. بر ميش آفرين خواند و از آب پاک نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا کرد و وی را در آب چشمه شست و تيمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گور رفت. گوری را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پيش از خواب رو به رخش کرد و گفت:
«مبادا تا من خفته ام با کسي بستيزي و با شير و ديو پيکار کني. اگر دشمني پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
خوان سوم: جنگ با اژدها
رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي که رستم برآن خفته بود آرامگاه اژدهایی بود که از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن برآن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. درشگفت ماند که چگونه کسي بخود دل داده و برآن دشت گذشته. دمان رو بسوي رخش گذاشت.
رخش بي درنگ ببالين رستم تاخت و رسم روئين برخاک کوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيکار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر کرد و چيزي نديد. با رخش تند شد که چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر ببالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريکي بيرون آمد. رخش باز بسوي رستم تاخت و سم بر زمين کوفت و خاک برافشاند. رستم بيدار شد و بر بيابان نگه کرد و باز چيزي نديد. دژم شد و به رخش گفت:
«درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي. اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را بشمشير تيز از تن جدا مي کنم و خود پياده به مازندران مي روم. گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و کار را بمن واگذار. نگفتم مرا بي خواب کن. زنهار تا ديگر مرا از خواب برنيانگيزي.»
سرانجام مهر رستم او را ببالين تهمتن کشيد. چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش برآشفت. اما جهان آفرين چنان کرد که اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سرباز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام کشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت:
«نامت چيست، که جهان برتو سرآمد. مي خواهم که بي نام بدست من کشته نشوي.»
اژدها غرّيد و گفت:
«عقاب را ياراي پريدن براين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي که پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جاي آن است که مادر برتو بگريد.»
تهمتن گفت:
«من رستم دستان از خاندان نيرمم و بتنهایی لشکري کينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببينی.»
اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن درآويخت که گویی پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم بر دريد. رستم از رخش خيره ماند. تيغ برکشيد و سر از تن اژدها جدا کرد. رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت کوهي بي جان بر زمين افتاد. رستم جهان آفرين را ياد کرد و سپاس گفت و در آب رفت و سر و تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد.
خوان چهارم: زن جادو
رستم پويان در راه دراز مي راند تا آن که به چشمه ساري رسيد پرگل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته درکنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردني ها درآن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز درکنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنکه اين خوان ديوان است فرود آمد و برخوان نشست و جام باده را نيز نوش کرد. سازي در کنار جام بود. آن را برگرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت:
که آوازه بدنشان رستم است
که از روز شاديش بهره کم است
همه جاي جنگ است ميدان اوي
بيابان و کوه است بستان اوي
همه جنگ با ديو و نر اژدها
زديو و بيابان نيابد رها
مي وجام و بو يا گل ومرغزار
نگردست بخشش مرا روزگار
هميشه به جنگ نهنگ اندرم
دگربا پلنگان به جنگ اندرم
آواز رستم ساز وي به گوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را در صورت زن جوان زيبایی بياراست و پر از رنگ و بوی نزد رستم خراميد. رستم از ديدار وی شاد شد و بر او آفرين خواند و يزدانِ را به سپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد. رستم تيز در او نگاه کرد و دريافت که زنی جادوست.
زن جادو خواست بگريزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک خواست بگريزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. ديد گنده پيري پر آژنگ و پر نيرنگ است.
خنجر از کمر گشود و او را از ميان بدو نيمه کرد.
خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد به سرزميني سبز و خرّم و پر آب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را از تن بدر کرد و خود از سر برداشت و هردو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستري از گياه ساخت و سپر را زير سر و تيغ را کنار خويش گذاشت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت «اي اهرمن، چرا اسب خود را در کشتزار رها کردي و از رنج من برگرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و برجست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنکه سخني بگويد از بن برکند.
دشتبان فرياد کنان گوش هاي خود را برگرفت و با سر و دست پر از خون نزد "اولاد" شتافت که درآن سامان سالار و پهلوان بود. خروش برآورد که مردي غول پيکر با جوشن پلنگينه و خود آهنين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشتزار رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم برجست و دو گوش مرا چنين برکند.
اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را کيفر کند.
اولاد و لشکرش نزديک رستم رسيدند. تهمتن بر رخش برآمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرّنده رو بسوي اولاد گذاشت. چون فراز يکديگر رسيدند اولاد بانگ برآورد که «کيستي و نام تو چيست و پادشاهت کيست؟ چرا گوش اين دشتبان را کنده اي و اسب خود را در کشتزار رها کرده اي. هم اکنون جهان را بر تو سياه مي کنم وکلاه ترا به خاک مي رسانم.»
رستم گفت:
«نام من ابر است، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ و نيزه ببارد. نام من اگر بگوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست که مادرت ترا براي کفن زاده است.»
اين بگفت و تيغ آبدار را از نيام بيرون کشيد و چون شيري که در ميان رمه افتد درميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زخم شمشير دو سر از تن جدا مي کرد. به اندک زماني لشکر اولاد پراگنده و گريزان شد و رستم کمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت. چون رخش به اولاد نزديک شد رستم کمند کياني را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زير کشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت:
«جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه کني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را بمن بنمایی و بگویی کاوس شاه کجا در بند است از من نيکي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگيرم ترا برين مرز و بوم پادشاه مي کنم. اما اگر کژي و ناراستي پيش گيري رود خون از جشمانت روان خواهم کرد.»
اولاد گفت:
«اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا برمن ببخش. من رهنمون تو خواهم بود و خانه ديوان و جايگاه کاوس را يک يک بتو خواهم نمود. از اينجا تا نزد کاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نرّه ديوان ديو سفيد است که پيکري چون کوه دارد و همه از بيمش لرزان اند. تو با چنين برز و بالا و دست و عنان و با چنبن گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد درآويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است که آهو را نيز ياراي دويدن برآن نيست. پس از آن رودي پرآب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره ديوان "کنارنگ" نگهبان آن است. آنسوي رود سرزمين «بزگوشان» و «نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگ هاي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزاران سوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزار و دويست پيل جنگي دارد. تو تنهایی و اگر از پولاد هم باشي ميسایی.»
رستم خنديد و گفت:
«تو انديشه مدار و تنها راه را بمن بنماي.
ببيني کزين يک تن پيلتن
چه آيد بدان نامدار انجمن
به نيروي يزدان پيروزگر
به بخت و به شمشير و تير و هنر
چو نبينند تاو برو يال من
به جنگ اندرون زخم کوپال من
بدرّد پي و پوستشان ازنهيب
عنان را ندانند باز از رکيب
اکنون بشتاب و مرا به جايگاه کاوس رهبري کن.»
رستم و اولاد شب و روز مي تاختند تا بدامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با ديوان بنرد کرده و از ديوان آسيب ديده بود، رسيدند.
خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو
چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش برآمد و به هرگوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد.
تهمتن از اولاد پرسيد:
«آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟»
اولاد گفت:
«آنجا آغاز کشور مازندران است و ديوان نگهبان درآن جاي دارند و آنجا که درختي سر به آسمان کشيده خيمه ارژنگ ديو است که هر زمان بانگ و غريو برمي آورد.»
رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز نياي خود سام را برگرفت و مغفر خسروي را بر سر گذاشت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد. چون به ميان لشکر و نزديک خيمه رسيد چنان نعره اي برکشيد که گویی کوه و دريا از هم دريده شد. ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش بر وي افتاد در زمان رخش را برانگيخت و چون برق بر او فرود آمد و سر و گوش و يال او را دلير بگرفت و بيک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پرخون او را در ميان لشکر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و کوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان به لرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گريز پيشي مي گرفت. تهمتن شمشير برکشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاک کرد و چون خورشيد از نيمروز بگشت دمان به کوه اسپروز بازگشت.
رسيدن رستم نزد کي کاوس
آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت:
«اکنون جايگاه کاوس شاه را بمن بنما.»
اولاد دوان در پيش رخش براه افتاد و رستم در پي او بسوي زندان ايرانيان تاخت.
چون رستم به جايگاه ايرانيان رسيد رخش خروشي چون رعد برآورد. بانگ رخش بگوش کاوس رسيد و دلش شگفته شد و آغاز و انجام کار را دريافت و رو به لشکر کرد و گفت:
«خروش رخش بگوشم رسيد و روانم تازه شد. اين همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کي قباد با ترکان برکشيد.» اما لشکر ايران از نوميدي گفتند کاوس بيهوده مي گويد و از گزند اين بندهوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئي در خواب سخن مي گويد. بخت از ما گشته است و از اين بند رهایی نخواهيم يافت.
در اين سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم کاوس را نماز برد و از رنج هاي دراز که بروي گذشته بود پرسيد. کاوس وي را درآغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد.
آنگاه کي کاوس روي به رستم کرد و گفت:
«بايد هشيار بود و رخش را از ديوان نهان داشت. اگر ديو سفيد آگاه شود که تهمتن ارژنگ ديو را از پاي درآورده و به ايرانيان رسيده ديوان همه انجمن خواهند شد و رنج هاي تو را برباد خواهند داد. تو بايد باز تن و تيغ و تير خود را برنج بيفکني و رو بسوي ديو سفيد گذاري، مگر بياري يزدان بر او دست يابي و جان ما را از رنج برهاني که پشت و پناه ديوان اوست. از اينجا تا جايگاه ديو سفيد از هفت کوه گذر بايد کرد. در هرگذاري نرّه ديوان جنگ آزما و پرخاشجوي آماده نبرد ايستاده اند. تخت ديو سفيد در اندرون غاري است. اگر او را تباه کني پشت ديوان را شکسته اي. سپاه ما درين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام. پزشگان چاره اين تيرگي را خون دل و مغز ديو سفيد شمرده اند و پزشگي فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون ديو سفيد را در چشم بچکانم تيرگي آن يکسر پاک خواهد شد.»
رستم گفت:
«من آهنگ ديو سفيد مي کنم. شما هشيار باشيد که اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشکري فراوان از ديوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت.»
خوان هفتم: جنگ با ديو سفيد
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو بکوهي که ديو سفيد در آن بود گذاشت. هفت کوهي را که در ميان بود بشتاب در نورديد و سرانجام به نزديک غار ديو سفيد رسيد. گروهي انبوه از نرّه ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت:
«تاکنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا بدرستي رهنمون من بوده اي. اکنون بايد بمن بگوئي که راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟»
اولاد گفت:
«چاره آنست که درنگ کني تا آفتاب برآيد. چون آفتاب برآيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره مي شود و تو ازين همه نرّه ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت. آنگاه بايد که با ديو سفيد درآويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بروي پيروز خواهي شد.»
رستم پديرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و ديوان سست شدند و درخواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون کشيد و چون رعد غرّيد و از جهان آفرين ياد کرد و در ميان ديوان افتاد سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاک مي افتاد و کسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنکه به کنار غار ديو سفيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد که سراسر آن را غولي خفته چون کوه پر کرده بود. تني چون شبه سياه و رویی چون شير سفيد داشت. رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به کشتن وي شتاب نکرد. غرّشي چون پلنگ برکشيد و بسوي ديو تاخت. ديو سفيد بيدار شد و برجست و سنگ آسيائي را از کنار خود در ربود و درچنگ گرفت و مانند کوهي دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شير ژيان برآشفت و تيغ برکشيد و سخت بر پيکر ديو کوفت و به نيرویی شگفت يک پا و يک دست از پيکر ديو را جدا کرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم بهم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم درآويخت.
غار از پيکار ديو و تهمتن پرشور شد. دور زورمند بر يکديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا مي کردند. خاک غار به خون دو پيکارگر آغشته شد. رستم در دل مي گفت که اگر يک امروز ازين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ برمن دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت که اگر يک امروز با پوست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهایی يابم ديگر روي به هيچکس نخواهم نمود. هم چنان پيکار مي کردند و جوي خون از تن ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و به خود پيچيد و چنگ زد و چون نرّه شيري ديو سفيد را از زمين برداشت و بگردن درآورد و سخت برزمين کوفت و آنگاه بي درنگ خنجر برکشيد و پهلوي او را بردريد و جگر او را از سينه بيرون کشيد. ديو سفيد چون کوه بيجان کشته برخاک افتاد.
رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه کاوس نهادند.
اولاد از دليري و پيروزي رستم خيره ماند و گفت:
«اي نره شير، جهان را به زير تيغ خود آوردي و ديوان را پست کردي. ياد داري که بمن نويد دادي که چون پيروز شوي مازندران را بمن بسپاري؟ اکنون هنگام آنست که پيمان خود را چنانکه از پهلوانان درخور است بجاي آري.»
رستم گفت:
«آري، مازندران را سراسر بتو خواهم سپرد. اما هنوز کاري دشوار در پيش است. شاه مازندران هنوز برتخت است و هزاران هزار ديوان جادو پاسبان وي اند. بايد نخست او را از تخت بزير آورم و در بند کنم و آنگاه مازندران را به تو واگذارم و ترا بي نيازي دهم.»
بينا شدن کي کاوس
از آنسوي کيکاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تاکي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است. از ايرانيان فغان شادي برآمد و همه ستايش کنان پيش دويدند و برتهمتن آفرين خواندند.
رستم به کي کاوس گفت:
«اي شاه، اکنون هنگام آنست که شادي و رامش کني که جگرگاه ديو سفيد را دريدم و جگرش را بيرون کشيدم و نزد تو آوردم.»
کي کاوس شادي کرد و بر او آفرين خواند و گفت:
« آفرين برمادري که فرزندي چون تو زاد و پدري که دليري چون تو پديد آورد، که زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شير افگني چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز بينم.»
چنان کردند و ناگاه چشمان کی کاوس روشن شد. بانگ شادي برخاست. کي کاوس برتخت عاج برآمد و تاج کياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو فريبرز و رهام و گرگين و بهرام و نيو به شادي و رامش نشستند و تا يک هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيکار شدند و بفرمان کي کاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسيار از ديوان و جادوان را برخاک هلاک انداختند.
گُردآفرید
یکی از پهلوانان زن سرزمین ایران که با لباسی مردانه با سهراب زور آزمایی کرد. فردوسی بزرگ از او به نام زنی جنگجو و دلیر از سرزمین پاکان یاد می کند
گردآفرید دختر زیبا و چابک سوارِ کژدهم است. پدرش از پهلوانان مرزبان در مرز ایران و توران بود.
به دستور افراسیاب لشکری به سرکردگی سهراب برای جنگ با ایرانیان وارد مرز ایران شد.
سهراب: اولین هدف کجاست سردار؟
دژ مرزی که در حد فاصل مرز ایران و توران است. باید دژ را فتح کرد.
سهراب: حکمران دژ کیست؟ یار و یاور او کیست؟
گژدهم ... او از پهلوانان قدیمی ایران است که اینک رخت کهنسالی به تن کرده. شخص قابلی به جز هژیر در دژ نیست که به پیشواز ما بیاید. شکست او هم حتمی است
سهراب: هیچ کس دیگری نیست؟
هیچ کس سرورم... هیچ کس
در میان دژاما کسی بود که قلبش برای ایران می تپید
دژ مرزی در آستانه سقوط است. هژیر به جنگ سهراب رفته و شکست خورده است. حالا گژدهم پیر مانده و یک دژ بی پناه بر سر راه ایران. در دژ اما کس دیگری هم هست. همو که قلبش برای ایران می تپد. از نامش اگر می پرسید گُرد آفرید صدایش می کنند. دختر زیباییست! ... و دلیر و شجاع و درنده همچون شیر...
از یک سو:
زنی بود برسان گُردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گُرد آفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
و از سوی دیگر:
یکی بوستان بُد اندر بهشت
به بالای او سرو، دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
امید دژ به گُرد آفرید است.
دختر زیبا برای پاسداری از ایران باید به جنگ سهراب برود
گردآفرید لباس رزم به تن کرد و به میدان رفت. مبارزه تن به تن بین سهراب و گردآفرید شروع شد و سهراب نمی دانست که گردآفرید زن است. زیرا او در لباس و کلاه رزمی شبیه مردان بود. ناگاه در حین جنگ کلاه از سر گردآفرید به زمین افتاد وآبشار سیاه رنگ موهای دختر ایرانی از سرش پایین ریخت و در باد بیابان وزیدن گرفت. چشمان سیاه گُرد آفرید خنجری بر قلب سهراب کشید. همه چیز به یکباره متوقف شد. هم همه ها فرو افتاد و آنچه باقی ماند سکوتی بود در میان چهره های مبهوت...
سهراب آن موقع بود که دانست طرف مقابل او دختراست. دلباخته و عاشقش شد و از او خواستگاری نمود.
صحنه جنگ به صحنه عشق تبدیل شد.
ولی گردآفرید معتقد بود او دشمن است ودشمن نباید برایران مسلط شود.
دشمن نباید بر یک دختر ایرانی تسلط یابد. او از هویت سهراب که پسر رستم ایرانی بود، آگاهی نداشت. بنابراین این همسری را نپذیرفت. زیرا نمی خواست همسر یک نفر غیرایرانی باشد. آن هم کسی که فرماندهی لشکر دشمن را بر عهده دارد.