داستان فرهنگیِ یک ملت است در دو دورۀ تاریخی. اولی ایران پیش از اسلام، که راوی آن فردوسی بزرگ است و دیگری ایران پس از اسلام که خواجۀ شیراز آن را روایت می کند. راهنما و منابع اصلی در بررسی این پژوهش سه اثر زیر بوده اند:
۱- ساز و موسیقی در شاهنامۀ فردوسی، کتایون صارمی و فریدون امانی، انتشارات پیشرو، تهران ۱۳۷۳.
۲- حافظ و موسیقی، حسینعلی ملاح، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران ۱۳۵۱.
۳- دایرة المعارف موسیقی کهن ایران، مهران پورمندان، پژوهشکدۀ فرهنگ و هنر اسلامی، تهران ۱۳۷۹.

در بررسی اشعار فردوسی، از سه منبع در این پژوهش استفاده شده است:
۱- ابیات موجود در لغت نامۀ دهخدا.
۲- ابیاتی که نگارندگان کتاب “ساز و موسیقی در شاهنامه فردوسی” در این کتاب مورد استفاده قرار داده اند؛ که منبع شان هم، یکی شاهنامۀ فردوسی چاپ بروخیم، شوروی و دیگری شاهنامۀ فردوسی چاپ انتشارات امیرکبیر بوده است.
۳- از پایگاه اینترنتی “پرسو پدیا”

چکیده:
یکی از شاخص های رشد یافتگی و بالندگیِ یک تمدن، نقش و میزان توجه به هنر در عناصر فرهنگ سازِ آن تمدن می باشد. حتی در میان ابتدایی ترین تمدن های کشف شده نیز، توجه به هنر، نکته ای کاملاً مشهود است. یکی از عالی ترینِ هنرها، هنر موسیقی است، که به عنوان هنری والا، از جایگاه ویژه ای در بین انواع هنرها برخوردار است. استاد حسین ملک در مقدمه ای بر کتاب “موسیقی کلاسیک ایرانی” می نویسند: “موسیقی که متأثر و برانگیخته از هزاران فراز و فرود و وصل و فصل تاریخی است، خود بیانگر خلق و خوی ملت و آیینه ای تمام عیار از گذشتِ روزگارانِ سرزمین خود نیز می باشد و از همین رهگذر است که با نگرش عمیق به موسیقی ملت ها بخش قابل توجهی از فرهنگ معنوی جوامع، می تواند مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد.”

باری، براستی این چنین است. اما پرداختن به نقش ساز و موسیقی در آثار ادبی کهن، از آن جهت اهمیت دارد که بزرگانی همچون فردوسی، تلاش کرده اند تا با پرداختن به عناصر فرهنگ ناب ایرانی، این میراث کهن را در حافظۀ تاریخی ملتی که مورد هجوم بیگانه واقع شده زنده نگاه دارند و به نسل های بعد سپارند. در این مقاله تلاش خواهد شد تا با بررسی نقش ساز و موسیقی در شاهنامۀ فردوسی و دیوان حافظ به عنوان دو شاهکار ادبیات پارسی، جلوه های هنر موسیقی در نزد تمدن ایرانی با نگاهی عمیق تر مورد توجه قرار گیرد.


پیشگفتار
بی شک حملۀ اعراب به ایران بزرگترین ضربۀ فرهنگی به سیر تمدنی این سرزمین بوده است. هر چند تاریخ این سرزمین تا پیش از ترکتازی های اعراب، دچار گسیختگی های بسیاری در پیوستگی خود شده بود، اما این هجوم همه جانبه، باعث گسست عمیق فرهنگی و برشی ژرف در یکپارچگی تاریخ ایران شد. و اما پرداختن به اشعار کهن ادبیات پارسی شاید از این جهت شایسته و بایسته باشد که برای پژوهش عناصر و الگوهای فرهنگیِ تمدن ایران، بهترین منابع، شعر فارسی است؛ چرا که تاریخ اجتماعی ایران در اشعار فارسی همواره جریان داشته است. دکتر علی میرفطروس در کتاب ارزشمند “تاریخ در ادبیات” به درستی به ضرورت بازخوانی اشعار شعرای دوران پس از اسلام، برای بازشناختن و واکاوی تاریخ ایران می پردازد و می نویسد: “… در کشاکش همۀ این قرن ها، خودآگاهی ملی ایرانیان و خصوصاً زبان فارسی در سنگر شعر توانست به حیات و هستی خویش ادامه دهد. به عبارت دیگر: در دوره هائى که «ز منجنیق فلک، سنگ فتنه می بارید»، زبان فارسی و خودآگاهی ملی ایرانیان جز شعر، سرپناهی نداشت و به همین خاطر، فرهنگ ایران، بیشتر در شعر، خود را نشان داده است. با توجه به ممنوعیـّت صورتگری (نقـّاشی)، پیکرتراشی، موسیقی و فلسفه در اسلام، شعر فارسی توانسته است هم بارِ فلسفۀ ایران را بر دوش کشد و هم بارِ اساطیری، تاریخی، سیاسی، هنری و عرفانی فرهنگ ایران را، هم از این رو است که می توان گفت: تاریخ و فرهنگ ایران توسط شعرش از گذشته به آینده تداوم یافته است. پس بی معنا نیست اگر بگوییم «فرهنگ ایران، یعنی شعرش …» بنابراین: طبیعی است که در تمامت این دوره های آشوب و آشفتگی، پرداختن به شعر و زبان فارسی، معنائی سیاسی و ملی نیز داشته باشد و نیز شگفت نیست که در دشوارترین لحظات تاریخی (یعنی از عصر ترکان غزنوی و سلجوقی تا عهد ترکان صفوی و ترکمانان قاجار) «شاهنامۀ فردوسی» سنگر و سایه بانِ زبان، تاریخ و هویـّت ملی ما گردید. آنهمه «شاهنامه» ها نشانۀ هوشیاری تاریخی و همـّت بلند نیاکان ما در ثبت و ضبط خاطره های قومی جهت حفظ و تداوم حافظۀ تاریخی ملت ما بوده است چرا که: قوم بی خاطره، فاقد هویـّت تاریخی است. شعر در ایران به عنوان وجدان بیدار ملی و فرهنگی ما عمل کرده و به همین جهت، سند ارزشمندی است که بر اساس آن می توان حیات فرهنگی و هستی فلسفی، اخلاقی و انسانی ملت ما را بازشناخت. به عبارت دیگر: در درون شعر فارسی، تاریخ ایران نَفَس می کشد، هم از این روست که شعر فارسی می تواند یکی از منابع مهم در شناخت تاریخ اجتماعی ایران بشمار آید. اینکه گفته اند: «آنجا که تاریخ نویسان، باز می مانند، شاعران آغاز می کنند» شاید بیانگر اهمیـّت شعر و شاعران در ضبط حوادث تاریخی است.” (۱)

هنر سترگ فردوسی، بازتولید عناصر و الگوهای فرهنگی در غالب حماسۀ شاهنامه بوده است. عناصر و الگوهایی که اگر بزرگانی مانند فردوسی، به پاسداشت این میراث ارزشمند کهن نمی پرداختند، امروز دیگر نشانی از فرهنگ و زبان فارسی نبود. اشعار فارسی، در عمل همچون پلی گران سنگ، حافظۀ تاریخی ِ ملت ایران را با گذشتۀ پر افتخار خویش پیوند می زند. موسیقی و سازهای آن همواره حامل و ناقل ژرفترین ارزش های فرهنگی و اندیشه های یک جامعه به شمار می روند و با شناخت سازها می توان به اهمیت میراث موسیقی بشر و اعتقادها و نحوۀ زندگی جوامع سنتی و گذشته پی برد. یک ساز همواره در فراخنای تاریخ، علاوه بر ایجاد نواهای دلنشین و همراهی کنندۀ رقص و آواز، وسیله ای برای بیان سنت های شفاهی، اسطوره ها، متل ها، حماسه ها، و آیین های شفابخشی و نمادین و وسیله هایی برای به هیجان آوردن افراد به ویژه جوانان در صحنه های نبرد به شمار می آید. سازها در آیین های مذهبی و غیرمذهبی مانند مراسم بزم و هنگامۀ نبرد، همواره نقشی برجسته داشته اند.

شاهنامۀ فردوسی در برگیرندۀ مجموعۀ ارزشمندی از سازهای قدیمی ایران است. برخی از این سازها مانند عود، کرنا و دف هنوز هم رواج دارند و هنوز هم در گوشه و کنار ایران نواخته می شوند و برخی متروک شده و جز نامی از آنها به جای نمانده است. هر یک از این سازها بیانگر مراسمی، جشنی، سوری، سوگی یا نبردی سهمگین بوده است. فردوسی بزرگ چنان با مهارت و استادی به توصیف چگونگی نواختن، کاربرد و جنس سازها پرداخته که با خواندن حماسه هایش، گویی صدای آن هندی درای پر جوش و خروش، آن طبل و کوس که بر پیل نهاده اند و در غبار و گرد پای اسبان و سپاهیان به صدا در آمده، آن دف و چنگ در جشن های خسروانی و آن رود که باربد می نوازد و آنگاه در سوگ مرگ خسرو آن را می سوزاند، می شنوی. در شاهنامه رامشگران، زنان چنگ نواز، گودرز و گیو و طوس و خسرو پرویز، همه با بوق و کرنا و دف و چنگ و گاودم و … سرو کار دارند و گاهی ما را به بزم گاه و زمانی به رزم گاه فرا می خوانند. به جرات می توان گفت که در این یادنامۀ شاعر طوس کمتر می توان مبحثی یافت که در آن سازی به کار نرفته باشد، حتی در سوگ سیاوش اش. (۲) -در زیر، چگونگی، وضعیت و کاربرد هر ساز در شاهنامه، همراه با ابیات نمونه مورد بررسی و پژوهش قرار می گیرد.
 
 آواز
آواز در شاهنامه به معناهای مختلف به کار رفته است (۳) در زیر به چهار معنی که در ارتباط با موسیقی می باشد اشاره می شود.

۱- آواز خوانی، خوانندگی
۲- نوا، صدا، صوت
۳- صدای ساز
۴- بانگ و صدای بلند
---------------------
آواز به معنای آواز خوانی
۱- زمین باغ گشت از کران تا کران ...... ز شـادی و آواز رامـشگـــران
۲- مِی آورد و رامشگران را بخواند ..... وز آواز بـلبـل همـی خیره ماند
۳- هــوا پُر ز آواز رامــشـگــران ..... زمیـن پُـر سـوارانِ نیـزه وران
۴- بـه آواز ایـن رامشــی دختــــران ...... هم از مستیِ رود و رامشگران
۵- بـه آواز ایـشـان شهنـشــــاه جــام ...... ز بـاده تهـی کـرد و شـد شادکام
۶- جهـانی بـه رامـش نـهـادنـد روی ...... پر آواز میخواره شد بام و کوی
۷- کـه استـاد بـر زخـم دسـتـان بـود ..... وز آواز او رامـش جـــان بـــود
۸- بـر آواز او شـاه مِـی بـر کشـیــد ...... همـان جـام یـاقوت بر سر کشیـد
 
آواز به معنای نوا و صدا
۱- بفـرمـودشـان تـا نوازنـد گـــرم ...... نخـوانندشــان جـز بـه آواز نــرم
۲- که چون کاوه آمد ز درگه پدیـد ...... دو گـــوش مـن آواز او را شنیــد
۳- بخندید و زان پس فغان برکشید ...... طلایــه چـــو آواز رستـــم شنیــد
۴- کجا شد به رزم اندرون ساز تو .....  کجا شد به بــزم آن خوش آواز تو
۵- روانت خرد باد و دستور شرم ...... سخـن گفتـن خــوب و آواز نـــرم
۶- اگر یـار باشیـد بـا من به جنگ ..... از آواز روبــه نتــرســد پـلنـــــگ
 
آواز به معنای صدای ساز
۱- ز آواز شیپـــور و هنــدی درای .......  همـی کـوه را دل برآمد ز جــای
۲- سر مـاه برخــاست آواز کـــوس ....... بدانگه که خیزد خروش خروس
۳- هوا نیلگون گشت و کوه آبنـوس ....... بجـوشیـد دریـــا ز آواز کــــوس
۴- چــو آواز کــوس آمد و کرنــای  ....... فرامـرز را دل بـرآمــد ز جـــای
۵- همه شب ز آواز چنگ و ربـاب .....  سپـه را نیامد بـر آن دشت خواب
۶- سپیـده دمـان گاهِ بـانـگ خروس  ......  ز درگـاه بـرخـاست آواز کــوس
۷- همه شهر از آواز چنگ و رباب ...... همی خفته را سر برآمد ز خواب
۸- بــر آمــد ز درگـــاه آواز نـــای ........ بـزرگان سوی شــاه کردند رای
 
آواز به معنای بانگ و صدای بلند
۱- بغریـد رستـم چـو شیـر ژیـان ..... از آواز او خیــره شــــد مـادیـــــان
۲- برهمـن بـتـرسـد ز آواز مــن ......  وزیــن لشکــر گـردن افــراز مــن
۳- بـدرّد ز آواز او کــوه سنــگ ......  به دریا نهنگ و به خشکـی پلنـگ
۴- از آواز گـردان و بـاران تیـر .....  همـی چشم خـورشیـد شـد خیره خیر
۵- ز درگاه پیران برآمـد خروش ...... چنان شد که کر گشت ز آواز گوش
۶- خـروشی بـرآمـد ز اسفندیــار ...... بـلــرزیــد ز آواز او کــوه و غــــار
۷- چـو بشنیـد دارا بـه آواز گفت ...... کـه همـواره بــا تـو خِـرد بـاد جفـت
۸- به آواز گفت آن زمان شهریار ...... کـه جـز پــاک یــزدان مـدانیـد یــــار
۹- بـه آواز گفتنـد تـــا زنـده ایــم ..... خـود انـــدر جهـان شـــاه را بنده ایـم
 
فردوسی آوا و آواز را برابر یکدیگر به کار می برد. چنانکه می گوید:
۱- چه آواز نای و چه آواز چنگ ...... خروشیدن بوق و آوای چنگ
۲- تبیره برآمد ز درگــــاه طوس ....... همـان نالۀ بـوق و آوای کوس
۳- خداوند رای و خداونــد شرم ...... سخن گفتن خوب و آوای نرم
 -------------------------

بربط (بربت)
بربط سازی از گروه سازهای زهی است. بر به معنای سینه و بط به معنای مرغابی است. این ساز را از آن جهت بربط نام داده اند که شکل آن شبیه به سینۀ مرغابی است. آن را عود هم گفته اند. این ساز مرکب از ۴ تار است و با زخمه ای که آن را شکافه گویند، نواخته می شود. (۴) - این ساز از آلات موسیقی ایران است. پس از اسلام، اعراب، بربط یا عود را مزهر نامیدند. یونانی ها نیز بربط را از ایرانیان گرفته و ساز باربیتوس (۵) (Barbitos) یا (Barbiton) معروف را ساختند.
۱- نشستنـد خـوبــان بــربـط نـــــــــواز .... یکی عود ســوز و یکی عود ســـاز
۲- بدیـن چهـر فرخندۀ روی و مـــــوی ...... هم از زخمۀ بربط و خلق و خـــوی
۳- به بربط چو بـایست بـرساخت رود ..... بـــرآورد مـــازنـدرانـــی ســـــرود
۴- پرستندگـــان ایستــاده بـــه پــــــای ...... ابا بربط و چنگ و رامش ســــرای
۵- غو کوسِ شـان زخم بربط ســرای ..... دَم گـــــاو دُم نـالــــه ی کــرنـــــای
۶- چو من دست کـــردم به بربط دراز ..... سرشکش ز دیــده برون رانــد راز
۷- بـدو شـادمـــان گشت بـهـرام و زن ...... نشستند و گفتنـد بــــربـط بـــــــــزن
۸- بـرآســـای و بنشین و بربط بــــزن ..... چو گــــــردد پراکنـــده آن انجمـــن
۹- تو را کار جز بربط و چنگ نیست ..... دو چنگ تو اندر خور جنگ نیست
۱۰- مِـی و بـربـط و نــــای بــرساختند ...... دل از بــــودنی هــــا بپــــــرداختند
۱۱- همه چـامه گــو ســو فزا را ستـود  ..... به بربط همی رزم تـــــوران سرود
۱۲- چو نومید بــرگشت از آن بــارگاه ....... ابا بربط آمـد ســوی بـــاغ شــــــــاه
۱۳- همه جــام هـا بـــاربد سبـز کـــرد ....... همــان بربط و رود و ننگ و نبـــرد
۱۴- که بـرگیــــر بربط نـــوایی بـــزن ....... فغـــانی درافکــن ابـر جــــان مــــن
 
بزم
مجلس شراب و جشن و خوشی را گویند. این واژه در شاهنامه به دو صورت بزم و بزمگاه به کار رفته است و گاهی در مقابل رزم و رزمگاه قرار می گیرد:
۱- وز آن مشت برگـــردن ژنــده رزم .... کز آن پس نیاید به رزم و به بــزم
۲- جهانجــوی سهــراب دل پر ز رزم بــه آرامگــه رفت از تخــت بـــزم
۳- بپوشیـــد سهــــراب خفتـــــان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
۴- کسی کاشتی جوید و ســور و بــزم نـه نیـکـو بـود تیـز رفتـن بــه رزم
۵- به ایران مداریــد دل را بـه بـــــزم به توران سپارید جـــان را به رزم
۶- شما را از آسـایــش و بــــزمگــــاه به یک سر تهی شد سر از رزمگاه
۷- سواری که پرورده بــــاشد به رزم بدانـــد همـــان نیـــز آییـــن بـــــزم
۸- بیامــوز او را ره و ســــاز و رزم همـــان شـادکـامــی و آییــن بـــــزم
۹- همی خواند پس مادرش ژنده رزم که او دیــده بُـــد پهلوان گـــاه بـــزم
۱۰- اگر گم شد از بــزم مـن ژنده رزم نیایـد همـی سیــــر جــانـم ز بــــزم
۱۱- بمان تـا کســی دیـگـر آید بـه رزم تـو بـا مـن بســاز و بیــارای بــــزم
۱۲- بـرفتند از آن پـس بـه نخجیــرگـاه همه بـزم جــــوی و همه رزم خــواه
۱۳- گهی رزم بــودی گهی ســاز بــزم ندیدم ز کـــاووس جــــز رنـــج رزم
۱۴- بیـــــامـــوزش آرایــــــش رزم را نشایــد مـگـر رزم یـــــــا بـــــزم را
۱۵- فراز آور از هر سویی سـاز رزم مبـــــادا کــه آیــد تـــرا رای بـــــزم
۱۶- از آن پـس که رفتی بدان کــارزار نبودت بجـز رامـــش و بــــزم کــار
۱۷- که در بزم دریـاش خوانــد سپهــر به رزم اندرون شیر خورشیـد چهـر
۱۸- نبیند دو چشمــم مگــر گــرد رزم حرام است بـر جـان مـن جـام بــزم
۱۹- به رزم انــدرون شیــر پـاینده ای به بـــــزم انــدرون شیـــد تـابنده ای
 
گاهی رزم و بزم در کنار هم قرار می گیرند و پاره ای اوقات قهرمانان شاهنامه چنان رزم با دشمن غدار را عزیز می شمارند که از آن به مثابه بزم یاد می کنند:
۱- سپـاه و دل و گنـج و دستـور هسـت همان رزم و بزم و می و سور هست
۲- بــگفـت آنچـه نشنید از افـراسیـــاب از آرام و از بـــــزم و رزم و شتـاب
۳- به فرزانگـان گفت کیــن دشـت رزم به دل بر مـرا همچو خوابست و بزم
۴- بزرگـان که بـودنـد بــا او بــــه هــم به بــزم و به رزم و به شـادی و غـم
۵- به رزم و به بــزم و به گـــاه شراب همــــانــا نبینند مــــا را بــه خــــواب
۶- شـهـنـشـــــاه را فــرّ یـــزدان بــــود همـه کــــار او بــــــزم و میــدان بود
۷- به هرجا که بودی به رزم و به بـزم پس از درد و نفریـن بُـدی بـر گـرزم
۸- چنین گفت کایـن هدیـه های گــرزم ببریــــد مـــــا را ز بـــــزم و ز رزم
۹- چنین داد پاسخ کـه بــر دشـت رزم شمــا را همه کـــام خــوابست و بـزم
۱۰- مـــــرا رزم رستـــم بُــود بـزمگــاه نتـرسم که بیــنـم چنــــو صــد سپــــاه
۱۱- بـدو گفت مـهـر و بـــزرگـــی و داد همان بــــزم و رزم از تو دارند یـــاد
۱۲- مر این رزمگـاه بزمگـاه مــن است گـرانمــایـه مغــــــز کــلاه مـــن است
۱۳- چو شـــــاه جهان بــازگردد ز رزم تو گویی که بیرون خـــرامد ز بــــزم
۱۴- بیــامـــــوزش آرایـــش کـــــارزار نشستنگه بـــــــزم و رزم و شکـــــار
۱۵- به بـــازی شمـارد همـی روز رزم بُـود رزم در پیــش او همچو بـــــــزم
۱۶- بدیـن وقت هنگـام آن بــــزم بــــود اگـــر چنــد آن بــــزم بــا رزم بــــود
۱۷- بفرمـــود تــا لشکـــــر آراستنــــــد مــر آن رزم را بـــــــزم پنداشتنــــــد
۱۸- بزرگــی و فـــــرّ و بلنـــــدی و داد همـــان بــزم و رزم از تو داریـم یــاد
 
گاهی در شاهنامه چنان بزم های پر شوری براه می افتد:
نیاید سر مرغ و ماهــی بــه خواب از آن بـــزم و آواز چنگ و ربــاب
 
در بزم های شاهانه همواره آوای رود، چنگ، رباب و آوازهای رامشگران و سرودهای پهلوی، به مجلس شور و حال می بخشند:
۱- بفرمـود کــز نــامداران هزار بخوانند و از بــزم ســازند کـــار
۲- بنه پیشم و بــزم را ســاز کن به چنگ آر چنگ و مِی آغاز کن
۳- پس از نو یکی بزم کردند باز به بازیگر و مِی ده و چنگ سـاز
۴- نشستند و بــزمِ مِــی آراستند همه رود و رامشگـران خــواستند
۵- شبستــان همه پیشبــاز آمـدند پـر از شــادی و بــزم سـاز آمدند
 
همچنین جشن های شاهنامه معمولاً بسیار باشکوه اند:
۱- بیـــاراست بــــزمی به آییــن جــــم همی شـه ز شـادی نکرد ایچ کم
۲- چنان بُد که هر شب ز گردان هزار بـه بـــزم آمدندی بـر شهریـــار
۳- کنـــون نــزد آن پیــر خسرو شویـم چو بزم آیدش هریکی نو شویم
۴- که آیــا بهشت است یــا بــــزمگـــاه سپهر برین است یا چرخ و ماه
 
بعضی از بزم ها پس از رهایی از جنگ شکل می گیرند:
۱- بدو گفت کای مهتـر رزم جــوی چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
۲- چو آگه شد از رستم و کار رزم ز شــادی بیــاراست آنگـاه بـــزم
 
و معمولاً چندین روز به درازا می کشند:
۱- یکی بـــزم سـام آنگهی ســاز کـــرد سه روز اندران بــزم بگماز کرد
۲- دو هفتـه بران گــونه بــودند شـــــاد ز اکـوان و وز بــزم کردند یــــاد
۳- به شش روز در خرمی کرد و سور به بزم اندرون شاد و زاندوه دور
 
بوق
یکی از قدیمی ترین الات موسیقی بشر است. از مضمون اشعار شاعران متقدم و متأخر و نوشته های تاریخ نویسان بر می آید که بوق، سازی بادی، شبیه به شاخ حیوانات، ابتدا از استخوان بوده، ولی بعدها از فلزات مختلف ساخته شده است. (۶) - بوق در شاهنامه سازی است رزمی و همواره با کوس و بعضاً با هندی درای و درای همراهی می شود و پهلوانان و نامدارانی چون گیو و گودرز و طوس به همراه بوق و کوس است که به هنگامۀ نبرد می روند. (۷)
۱- برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس ... هـوا نیلگـون شـد زمیــن آبنـــوس
۲- بفرمـود تـا بــوق و کــوس نبـرد .... زدند و به رزم اندرون حمله کرد
۳- بفرمـود کاووس تا بـوق و کـوس .... دمیـدنــد و آمـــد سپـهـدار طـــوس
۴- بیــاراست بـــر میمنـه گیــــو طـــــوس ..... سواران بیــــدار بــــا بـــــوق کــــوس
۵- خروش آمـد و نـالـه ی بـــوق و کــوس ..... ز قلب سپه سپه گیو و گودرز و طوس
۶- ز بس نالـه ی بــــوق و کــوس و درای همـــی آسمــــان انـــدر آمـــد ز جـــای
۷- به یک روی گودرز و یک روی طوس پس ..... و پشت او گیــو بـا بــوق و کــوس
۸- به پیش سپــاه اندرون بــــوق و کـــوس ..... درفش از پس پشت گــودرز و طــوس
۹- جهـان کـر شـد از ناله ی بـوق و کـوس ...... زمیـــن آهنیــــن شـــد سپهــر آبنـــوس
 
تبیره
سازی کوبه ای، همانند دهلی تو خالی، از جنس چوب و احتمالاً از فلزی مانند برنج است. به روی آن پوست خام یا دباغی نشده می کشند. در ایران باستان از این ساز در هنگام صبح و عصر و همچنین در مواقع رزم، پیکار و مجالس جشن و سرور و شادی و گاه در مراسم عزاداری و مرثیه خوانی استفاده می شده است. در زبان فرانسه این ساز را تابور خوانده اند. لیترۀ فرانسوی در دائرة المعارف خود برای ربط تابور فراسویان و تبیرۀ ایرانیان به تحقیق می پردازد و می گوید یکی از این دو ملت باید این واژه را از دیگری گرفته باشد. سپس خود او پس از بحثی، به اتکای قدمت شاهنامه که تاریخ تدوین آن از افسانۀ شانسون دورولاند که قدیمی ترین سند بکارگیری این لغت است نتیجه می گیرد که تابور از تبیره مشتق شده است. (۸)
۱- تبیــره ببـردنـد و پیــل از درش ببستنـــد آذیـــــن همــه کشــورش
۲- بـرآمـد خـروش از در پهلـــوان ز کـوس و تبیـره زمیـن شد نـوان
۳- تبیــره بـرآمــد ز پــرده ســرای همـان نـالـه ی کـــوس بــا کرنـای
۴- چو شب روز شد بـامدادان پگاه تبیـــره بـرآمـد ز درگــــاه شــــاه
۵- تبیـره بـرآمـد ز درگـــاه شــــاه همـه بـرنهـــادنـــد گـُــردان کــلاه
۶- تبیـره زنـان پیش بردنـد سنـــج زمیـن آمـد از نعل اسبـان به رنج
۷- ز پهلــو به پهلــو پذیـره شدنـــد همه بـا درفــش و تبیـــــره شدنــد
۸- خروش تبیره ز میدان بخــاست همی خاک بـا آسمان گشت راست
۹- سپـــــاه کیــانی تبیـــره زدنــــد پــس آنگـاه سـوی سپهبــد شدنـــد
۱۰- اگر بشمری نیست انداز و مـــر ز بـانگ تبیــره شــود گــوش کـر
۱۱- از ایـران تبیـره بـرآمـد به ابــر که آمـد خـداونـد کـوپــــال و گبــر
۱۲- خروش سواران و بانگ سران ابـر پشـت پیــلان تبیــــره زنـــان
۱۳- چو کوه از تبیره پر آواز گشت بترسیــد و آن جـــانـور بـازگشت
۱۴- تبیــره ببستنــد بـر پشت پیــــل همی بـرشـد آواز اسبــان دو میــل
۱۵- تبیـره بـرآمــد ز هـر دو سرای بدان رزم خـورشید بُــد رهنمـــای
۱۶- ز بانگ تبیره شد کر دو گـوش ز گـردان برفته همه مغز و هـوش
 
تنبور (طنبور)
سازی زهی است که کاسۀ طنینی و دستۀ آن از سه تار بزرگتر است و چون دارای دو رشته سیم است، به آن دو تار نیز می گویند. (۹) - تنبور در شاهنامه سازی بزمی است و همواره در سور و شادی حضور دارد. (۱۰)
۱- ابا می یکی نغز تنبــور بـــود بیــابــان چنـان خــانـۀ ســـور بـود
۲- یکی ساخته نغز تنبور ساخت همی رزم را پیش خود سور ساخت
۳- همانـگه تنبــور در بـرگـرفت ســـراییــدن از کـــام دل درگـــرفت
 
 
جلب (چلب)
نوعی سنج یا همان سنج بوده است. این ساز از دو تکه فلز به جنس برنج و به شکل بشقابی بزرگ که دسته هایی در پشت آن تعبیه گردیده، تشکیل می شده و با برهم زدن، آن را به صدا در می آورده اند. از این ساز در رزم ها یا جنگ ها یا به هنگام رژۀ سربازان و همچنین در نقاره خانه ها استفاده می شده است. (۱۱)
۱- چو یک نیمه بگذشت از آن تیره شب خــروش آمــد از دشت بـانگ جلب
۲- همی لشکــر آمـد سه روز و سه شب جهان شد پر آشوب و جنگ و جلب
۳- نیـــاسود کــس تـــــا به مــــرز حلب جهـان شد پـر از شور سنج و جلب
۴- همــانــگـه درفشــی بــــرآورد شــب که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب
 
جرس
سازی به شکل زنگ است. جرس به دو گونه وجود داشته است: ۱- به صورت ساز ۲- به صورت زنگ اخبار.
گونۀ سازیِ آن، به اشکال مختلف ساخته می شود. گاهی به صورت پیاله و گاه صورت گوی و گاه به صورت تابه که از هفت جوش می ساخته اند و جنس آن از آهن، مس، برنج و غیره بوده است. این ساز با پتکی که بر آن می زدند، به صدا در می آمده است. (۱۲)
۱- شب آمد غمـی شد ز گفتــار شــاه خروش جرس خاست از بارگاه
۲- همان تختِ زرین و زرین جرس که اندر جهـان آن ندیدست کـس
۳- از آن مـــــرز نشنیــــد آواز کس غــو پــاسبـانان و بــانگ جرس
۴- غـــو پــاسبـانان و بــانگ جرس همی آمد از دور وز پیش و پس
۵- چنین گفت کــآتـش نسوزیــد کس نبــایـد که آیــد خــــروش جرس
 
چنگ
چنگ از کهن ترین سازهای زهی ایرانی است و نام آن بیش از هر ساز دیگری در کتاب ها و نقش های باستانی آمده است. چنگ از کمان شکارچیان و رزم آوران به وجود آمده و تارهای بیشتری به آن افزوده شده و کاسۀ صوتی و ستون سیم گیر آن شکل های مختلفی به خود گرفته که با فشار دادن کف دست بر روی سیم یا لمس کردن یا چنگ زدن به زه های آن نواخته می شود. ابتدایی ترین آن نزد سومری ها و مصری ها بوده است. تا آنجا که منابع موجود نشان می دهد، چنگ ابتدا در نواحی ایران و عراق رواج داشته و سپس در خاورمیانه گسترش یافته است. حسینعلی ملاح دربارۀ کهن ترین چنگ ایرانی به اکتشافات چغامیش اشاره می کند که نقشی حک شده بر روی مُهری مربوط به ۳۴۰۰ ق. م است و در آن، نفر سوم از نوازندگان چنگی می نوازد که محافظۀ طنینی ِ آن انحنایی کمان گونه دارد. نکیسا، موسیقی دان معروف دربار خسروپرویز، در نواختن آن مهارت داشته و عموم شاعران و گویندگان در اشعار خود از آن یاد کرده اند. (۱۳) - چنگ در شاهنامه سازی بزمی است و با نای، رباب، عود و دف همراهی می شود، مانند:
۱- چـه آواز نـای و چـه آواز چنــــگ خروشیــدن بـــوق و آوای زنــگ
۲- سراینده ای ایــن غـزل ســاز کـرد دف و چنگ و نی را هم آواز کرد
۳- از او شــاد شــد جــان افراسیـــاب مِـی ِ روشن آورد و چنگ و رباب
۴- همه رخ چو دیبای رومی به رنگ فروزنده عود و خروشنـده چنــگ
۵- همی خورد مِی شاه با چنگ و نای همـه بــا یـلان رزم را کـــرد رای
۶- یکی را سر اندر نیــاید بـه خـواب از آواز مستـان و چنـگ و ربــاب
۷- غریـــویدن چنــگ و بانگ رباب بــرآمــد ز ایــــوان افــراسیــــاب
 
در بیت زیر فردوسی آرامش چنگ را در برابر جنگ نشان می دهد:
شکار و مِی و مجلس و بانگ چنگ نشسته شب و روز ایمن ز جنگ
 
در شاهنامه، بیشتر، زنان چنگ می نوازند:
۱- فروزنــده ی مجلس و میــگســـار نوازنــده ی چنــــگ بــــا گـــوشوار
۲- بیــامد بــر پــادشــاه چنــــگ زن خرامــان بـه ســان ِ یکـــی نـــارون
۳- زن چنگ زن چنگ در بر گرفت نخستیــن خـــروش مغــان بـرگرفت
۴- تـرا شایــد ایـــن گلـــرخ سیـم تن که هم پایکوب است و هم چنگ زن
 
چنگ به شکل ساز تنها نیز در شاهنامه آمده است:
۱- یکی جام یاقوت پر مـی بـه چنــگ دل و گوش داده بـه آوای چنـــگ
۲- یکی پایکوب و دگــر چنــــگ زن سه دیگر خوش آواز و انده شکن
۳- من ایــدر بـــه آواز چنـــگ آمــدم نـه از بهـر جـــام و درنـگ آمـدم
۴- همه زیر دستان و گــوهر فـروش بمانند با ناله ی چنـــگ و نـــوش
۵- بدو گفت بنشین و بـــردار چنــگ یکی جـامه بــاید مـرا بــی درنگ
۶- یکی چامه گوی و یکی چنگ زن یکـی پــای کـوبـد شکن بــر شکن
 
درا (درای)
سازی کوبه ای است. انواع درا عبارتند از:
۱- زنگی درشت چثه (مانند ناقوس) که بر پایه ای استوار می شده و در پیکارها و کارزارها با پتک به صدا در می آمده است.
۲- زنگوله های کوچکی که به صورت گوی می ساختند و درونش گلوله های خردی می گذاشتند. تعدادی از آنها را بر سر چوبی قرار می دادند و آن چوب را به حرکت در می آوردند، مانند دبوس، زنجیر، جلاجل و جز اینها.
۳- زنگی که همچون گلدانی وارونه به گردن چهارپایان بندند.

درای را اکثر فرهنگ نویسان جرس معنی کرده اند. منحصراً صاحب فرهنگ «آنندراج» میان جرس و درای تفاوت هایی مشاهده کرده است. به هر صورت، درای، سازی است کوبه ای که در ساختمان آن پوست به کار نرفته است. (۱۴) - همنواز کردن درای هندی که نوع بزرگ درای است و احتمالاً اصل آن هندی است، با سازهای بربط و چنگ و نای، نشانۀ آن است که این ساز در مجالس بزم مورد استفاده بوده است: (۱۵)
همه شهر ز آواز هندی درای ز نالیدن بربط و چنگ و نای

این ساز گاهی هم به شکل ناقوسی عظیم ساخته می شده که در رزمگاه ها و هنگامه ها نواخته می شده است. در این صورت ظاهراً می بایست بر گردن چهارپایان عظیم الجثه بسته می شده و با کوبه ای یا پتکی یا مهره ای پولادین به صدا در می آمده است: (۱۶)
بیالای پیلان به زنگ و درای جهان کر کن از ناله ی کرنای

استفاده های دیگر این ساز:
۱- چو بانــگ درا آمد از بــارگــــاه بشد مــرد بینــا بگفت این به شـاه
۲- بکوبید چون من بجنبم ز جــــای شما بـرفرازیــــد سنــــج و درای
۳- درفـش شهنشــاه بـــا کرنــــــای ببردنـد بـــا ژنـــده پیــــل و درای
۴- یلان صف کشیدند بر در سرای خروش آمد از بوق و هندی درای
۵- چو بـانگ درای آمد از کاروان همـی رفت پیـش اندرون سـاروان
 
دف
دف نام سازی کوبه است به شکل گرد و گاهی اوقات مربع، و از جنس چوب است و بر آن پوستی از بز یا گوسفند می کشند. بر طبق روایاتی که از روزگاران کهن در ادبیات باستان آمده است، مراسم جشن نوروز و تحویل سال پارسیان در دوران شاهنشاهی ساسانیان، توسط نوای دف همراهی می شده است. دف در ایران ساسانی، همراه با سرودهای خسروانی و به طور گروه نوازی مورد استفاده قرار می گرفته است. همچنین تصاویری از نوازندگان دف بر روی سفال ها و نقاشی های بناهای باقیماندهۀ پیش از میلاد به دست آمده که خود گواهی بر قدمت، اصالت و دست نخوردگی این ساز است. در مشرق زمین، دف را برحسب شکل قاب (مستطیل و مستدیر) و دارا بودن سیم ها، سنج ها یا صفحات جرنگی جلاجل یا حلقه های جرنگی، جرس ها یا زنگ ها یا فقدان آنها به هفت نوع تقسیم کرده اند. (۱۷) - دف در شاهنامه تنها یک بار ذکر شده است و چنگ را که سازی بزمی است همراهی می کند. سراینده ای این غزل ساز کرد دف و چنگ و نی را هم آواز کرد.
 
رامش و رامشگر
رامش به معنای شادی و طرب می باشد. در فارسی دری، از موسیقیدانان با نام رامشگر یا خنیاگر یاد شده است. همچنین رامشگر به معنی نغمه پرداز، مغنی، نوازنده و سازنده نیز آمده است. ایرانیان گذران زندگی به رامش را از جملۀ فرائض دینی می شمردند. «رامش جان» یا «رامش جهان» یکی از الحان موسیقی است که باربد به مناسبت هر روز از سال ساخته بود. (۱۸) - رامش در شاهنامه به مفهوم شادی و آرامش آمده است:
۱- ز شهر و ز لشکـر سـران را بخواند سزاوار بـــا او بـه رامـش نشـاند
۲- چنیــــن داد پــاسخ کـه دانـــش بُــود که داننـــده دایـم بــه رامـش بُــود
۳- انوشــه بُـدی شــــاد و رامش پذیــــر که بخت بــداندیــش تو گشت پیــر
۴- بدان نـــــامداری کـه بهــرام بــــــود مــرا زو همه رامش و کــام بـــود
۵- سراینـده بـــــاش و فزاینـده بــــــاش شب و روز با رامش و خنده باش
۶- برفتند بــا رامــش از پیـــش تخـــت بـــزرگــان فــرزانه و نیــــکبخت
۷- زمــانــه پُـــر از رامش و داد شــــد دل همگنـــان از غــــم آزاد شــــد
۸- مخور انده و باده خور روز و شــب دلت پُر ز رامش پُر از خنده لــب
 
رامشگران کسانی هستند که به مناسبت های مختلف، و در بزم ها می نشینند، می نوازند و می خوانند، و معمولاً سازهای آنها عبارت اند از رود، چنگ و بربط.
۱- بـه هر جـــای جشنـــی بیـاراستند مِی و رود و رامشگران خـواستند
۲- مِـی آورد و رامشگران را بخواند مهـان را به تخت مهــی بــرنشاند
۳- بگفتش که رامشگری بر در است ابـــا بـربط و نغز رامشگــر است
۴- مِـی آورد و رامشگران را بخواند بخواهندگــان بــر درم بـــرفشــاند
۵- بـرفتنـــد بـــا رود و رامشگـــران به بـــاده نشستند یکســــر ســران
۶- نشستند و خـــوان ِ مِــی آراستنــد سـزاوار رامشگــــران خــواستنــد
۷- وزان پس بـه خوردن گرفتند کـار مِی و خوان و رامشگر و می گسار
۸- نشسته بـــر جـــای رامشگــــران گلاب و مِـی و مشک بــا زعفـران
۹- سپهـــــدار کیخســرو و مهتـــران نشستنـد و خوانـدنــد رامشگــــران
۱۰- مِی آورد و رامشگران را بخواند وز آواز ایشــان همـه خیـره مــاند
۱۱- همـــه شهـــر آوای رامشگــــران نشستـه ز هـر سـو کـران تا کـران
۱۲- ز گفتـــار او شــاد شد شهریــــار بیــاورد رامشگـــر و مِــی گســـار
۱۳- شب و روز خوردن بُدی کــار او مِــــی و رود و رامشگـران یـار او
۱۴- مِی آورد و رامشگران را بخواند همـه کـامهـا بــا سیــــاوش بــرانــد
۱۵- یکــی بزمگــاه ساخت با مهتران نشستنـد هـر جــــای رامشگـــران
۱۶- ز گـل بـر سـر هـر یکـی افسری نشستـه به هـر جـای رامشگـــری
۱۷- همـــی بــود یک چند بـا مهتـران مِــی روشــن و جـام رامشگـــران
۱۸- صد اشتر بُــد از بهـر رامشگــــران همه بــر ســران افســران گـــران
۱۹- بمـــان تـا بباشد هم اینجا به جــــای تو با جام و می سوی رامشگر آی
۲۰- مِـــی و جـــام بردند و رامشگـــران به پالیــــز رفتند بـــــا مهتـــــران
۲۱- ز نخجیر و از گـور و رامشگـــران ز کـاری که انــدر خور مهتــران
۲۲- بــــــرآورد رامشگـــــــر زابلــــــی زده چنگ بـــر چـامــه ی کابلــی
۲۳- که رامشگــــری دارم آنجــا جــوان نـوازنــــده ی رود و آرام جـــــان
۲۴- مِی آورد و رامشگر و بوی و رنگ نشستنــد بــــا جام زرین به چنگ
۲۵- به رامشگــران گفت امـــــروز رود بیــــــارای بــا پهلــوانـــی سـرود
در شاهنامه در جایی، باربد شاه رامشگران نامیده شده است:
بشد باربد شاه رامشگران یکی نامداری شد از مهتران
 
رباب
سازی زهی است که زمانی به وسیلۀ آرشه (کمان) نواخته می شده ولی بعدها تدریجاً تغییر شکل داده است و امروزه آن را با مضراب می نوازند. رباب در واقع صورت پیشین ویلن و کمانچه است. به طور کلی ۷ نوع رباب در ایران، هندوستان و سایر کشورهای مجاور ایران مشاهده می شود که عبارتند از: رباب به اشکال ۱- دایره ۲- مربع ۳- گلابی ۴- کشکول ۵- کمانچه ۶- بیضی ۷- سه تار.

رباب به طور کلی سازی قدیمی است و در ایران اهمیت بخصوصی داشته است. این ساز که بیشتر در نواحی شرقی ایران مورد استفاده بوده به دو طریق نواخته می شده است: با کمان (آرشه) و با مضراب. (۱۹) - رباب در شاهنامه سازی است بزمی که در میگساری ها و سورها همراه چنگ و بربط حضور می یابد، اما با چنگ همخوانی بیشتری دارد. گویی چنگ و رباب مکمل یکدیگرند. (۲۰)
۱- غریویــدن چنگ و بـــانـگ ربـــاب برآمــد از ایـــوان افراسیــــــاب
۲- در آن خانـه سیصد پرستنـده بــــــود همه با ربــاب و نبید و ســـــرود
۳- به کف جام و در گوش بانگ ربــاب بر آتش سرون گو زنان کبـــاب
۴- دو هفتـــه ز ایــــوان افـــراسیـــــاب همی برشد آوای چنگ و ربـــاب
۵- به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد هیــچ آرام و خــواب
۶- نیامد سر مــرغ و مـــاهی به خـواب از آن بزم و آواز چنگ و ربــاب
۷- همه شــب از آواز چنــگ و ربـــاب سپه را نیامد از آن دشت خــواب
۸- از او شـــــاد شــد جــان افراسیـــاب مِی روشن آورد و چنگ و رباب
 
رود
رود سازی زهی است که حضور آن بیشتر در جشن ها دیده می شود. هر جا که مجلسی می آرایند «می و رود و رامشگران» برای تکمیل آن جشن گرد هم آمده و مجلس را رونق می بخشند. (۲۱)
۱- به هر جــای جشنـــی بیــاراستنـــد می و رود و رامشگران خواستند
۲- بـــه راه آوریــدنـــد رامشگـــــران ابـا رودها از کـــران تـــا کــران
۳- بــر آن جـامــه بـر مجلس آراستنـد نــوازنـده ی رود و مِــی خواستند
۴- همــه شب ببودنـــد بـا نــای و رود همـی داد هر کس به خسرو درود
۵- ببودنـد یـــک هفتـه بـا رود و مِــی بــزرگــان در ایوان کـاووس کی
۶- ز رود و مِی و نای و بانگ سرود هــوا را همــی داد گــردون درود
۷- بفرمــــود تـــا خــوان بیــاراستنــد مِی و رود و رامشگران خواستند
۸- چو منـزل به منـزل بیـامـد بـه ری ببـود و بر آســـود از رود و مِــی
۹- گزیـــده به هم بــزم و دیــدار یــار مِی و رود و شادی و بوس و کنـار
۱۰- که در دشت مازندران یافت خوان مِــی و رود بـا مِـی گســار جــوان
۱۱- از ابریــــشم چنــــگ و آوای رود سراینـده ایـن بیـت هـا مـی سـرود
۱۲- جهــانــی به آییــــن بیـــــاراستنــد مِی و رود و رامشگران خواستنــد
۱۳- نــوازنــده ی رود بـــا مِــی گسـار بیــامد بـه ایــوان گــوهــر نگــــار
۱۴- گهـی با مِــی و رود و رامشگران گهــی بـا غـم و گـرم رنـج گــران
۱۵- چهل روز با شــاه کـــاووس کــی همــی بــود آرامــش رود و مِـــــی
۱۶- همــه شهـــر ایــران بیــــاراستنـد مِی و رود و رامشگران خواستنــد
۱۷- مغنـــــی درآمـــــد بـــه آواز رود همی خواند این خسروانی ســـرود
۱۸- نـــــــوای مغنــــــــی و آواز رود روان را همـــی داد گفــتــی درود
گاهی نیز وقتی بر آن زخمه می زنند صدایی حزن انگیز از آن بر می خیزد. (۲۲)
کجات آن شبستان و رامشگران کجـات آن در و بارگاه و سران
بســـازیــد نوحــه بـه آواز رود به بربط همی مویه زد با سرود
باربد نیز همانطور که شاه رامشگران است، هیچکس همانند او نمی تواند رود بنوازد: (۲۳)
که جز باربد کس چنان زخم رود ندانــد، نـه آن پهلوانـی سـرود
 
رویینه خُم
رویینه خُم سازی به شکل خمره است که بر بالای آن پوستی از گاو و گوسفند و بز می کشیدند. بعضی گفته اند این ساز، بوقی کوچک و منحنی شکل از شاخ گاو بوده است؛ اما به نظر می رسد که این گفته درست نباشد. رویینه خُم، سازی مانند کوس و دمامه و نقارۀ بزرگ بوده که در جنگ ها و نوبت نوازی از آنها استفاده می شده است. جنس این ساز از روی بوده و نوع دیگر آن در دربار سلاطین مورد استفاده قرار می گرفته که جنس آن از طلا بوده است. به همین سبب آن را زرّینه خُم می گفته اند. (۲۴) - رویینه خُم در شاهنامه اکثراً با گاودُم که سازی بادی است همراهی می شود و صدایی مهیب و رعد آسا دارد. این ساز در شاهنامه، سازی رزمی است و فردوسی با خروشیدن، جوشیدن، و بانگ و آواز رویینه خم صفت آنرا مشخص می کند. (۲۵)
۱- فـرو کـوفت بـر پیــل رویینـه خُــم دمیدنـد شیپــــور بــا گــــاودُم
۲- سه کــرده میــدانش اسبـان به سُـم همه شهـر آوای رویینـــه خُــم
۳- بفرمـــود تـــا بــر درش گـــــاودُم زدند و بجوشیــد رویینـه خُــم
۴- بغرّیــــد و آمـــد دوان پیـــل ســـم خروشید بر سان ِ رویینـه خُـم
۵- بریـــده سمــــن ســرافــــــراز دُم دریـده همه کوس و رویینه خُم
۶- ببستنــد بــر پیــل رویینــه خُــــــم بـــرآمــد خروشیـــدن گـــاودُم
۷- خـــروش آمـد و نــاله ی گــــاودُم جرس برکشیدند و رویینه خُــم
۸- به گوش اندرون بانگ رویینه خُم که آمـد زره رخش رویینه سُم
۹- بــزد نــای روییـن و رویینـه خُــم خروش آمــد و نـاله ی گــاودُم
 
زنگ
سازی کوبه ای از جنس فلز است که بر دیوار آویزند. همچنین این ساز را گاه به گردن چهارپایان مانند شتر می آویزند تا متناسب با حرکت آن حیوان، صدایی از آن خارج بشود. نوع بزرگ آن در پیکارها و نبردهای رزمی و جنگی مورد استفاده قرار می گرفته است. (۲۶) - جرس و زنگ در شاهنامه اکثراً با هم آمده اند و گاهی یکی تأکید بر دیگری دارد. این ساز در شاهنامه، سازی رزمی است و بیشتر با کرنای و هندی درای پر جوش و خروش نواخته می شود. (۲۷)
۱- در دژ ببستنــد از آنــروی تنـــگ خروش جرس خاست از آوای زنگ
۲- خروش آمد از کوه و آوای زنــگ ندیـد ایـچ لهـاک کـه جــای درنـــگ
۳- ز گـردان نیـو و ز آوای زنــــگ تو گفتــی که دریـــا برآیـــد نهنـــگ
۴- طلایــه فرستـــاد بر دشت جنــگ خـروش آمد از کــوه و آوای زنــگ
۵- به یـاران پیـلان به زنـگ و درای جهـان کـر کُــن از نــاله ی کرنـــای
۶- خروشیـدن زنــگ و هنـدی درای همــی دل بــرآورد گفتـــی ز جــــای
۷- همه چشم بر زنگ و هندی درای همه گـــوش پــــر نـــاله ی کــــرنای
۸- بـرآمــد غــو پــاسبــان و جــرس ز لشکــر نبُـــد خفتـــــه بسیــار کس

فردوسی در بیت زیر هر سه ساز درای، جرس و زنگ را با صفت سیمین بیان می کند:
بــه زرّیـن ستـام و جنـاح پلنـگ به سیمین درای و جرس ها و زنگ
 
ساز
سازهای موسیقی ای که فردوسی در شاهنامه نمایان کرده، گاهی رزمی اند و گاهی بزمی. سازهای جنگی شاهنامه را غالباً سازهای کوبه ای مانند کوس، تبیره، طبل، و سازهای بادی را کرنا و بوق و شیپور و … تشکیل می دهند. ظاهراً ما در شاهنامه به ساز زهیِ  رزمی برخورد نمی کنیم. در عوض سازهای زهی کاربردشان بزمی است. برای مثال رباب، چنگ، طنبور، بربط، عود، رود و …، کارکردشان در آیین ها و جشن ها و به طور کلی مراسم های مختلفی که عموماً غیر نظامی اند به چشم می خورد. دف که سازی کوبه ای است نیز جزو سازهای بزمی به شمار می آید. از سازهای بادی، نای (نی) نیز، دو نقش دارد که هم در رزم و هم در بزم پدیدار می شود. هندی درای و گاودُم از سازهای محجور و رزمی به شمار می روند. (۲۸)
۱- وز ایوان سوی کـاخ رفتند بــاز سه هفته به شــادی گرفتنـد ســاز
۲- چنان هم که بود او به آیین رزم چنان چون بود در خور ساز بزم
۳- چنان چـون بیاید به سـازی نـوا مگـر بیـــژن از بنـد گــردد رهـا
۴- بر آن تاختن جنبش و ســاز نِـه همــان ناله ی بـــوق و آواز نِـــه
 
سرود
سرود در شاهنامه با رود همراهی می شود و به معنای آواز و نغمه نیز آمده است. این واژه ۳۰ بار در شاهنامه همراه با آواز، بزم، رود و نای تکرار شده است. (۲۹)
۱- برآمـد دگـر بــاره بــانگ ســرود دگرگونه تــــــر ساخــت آوای رود
۲- همه دشت از آوای رود و ســرود روان را همــــی داد گفتـــــی درود
۳- جهانجـوی چون روی او را بدیــد ســـرود و مِـی و رود برتـر کشیــد
۴- بپرسید کاندر جهـان بـانــگ رود شنیــــدی و آوای مست و ســــرود
۵- سرودی به آواز خـوش برکشیـــد که اکنونش خوانــــی تو داد آفریــد
۶- به بربط چو بایست برساخت رود بـرآورد مــازندرانــــــی ســـــرود
۷- همه چـامه گــو ســو فزا را ستــود به بربط همی رزم تـوران ســرود
۸- به رامشگــران گفت امـــروز رود بیــــارای بــا پهلــوانـــــی ســرود
۹- در آن خانـه سیصد پرستنـده بــــود همه با ربــــاب و نبیـد و ســـــرود
۱۰- ز رود و مِی و نای و بانگ سـرود هـوا را همـــی داد گـــردون درود
۱۱- مغنــــــی درآمـــــد بــــه آواز رود همی خواند این خسروانـــی سـرود
۱۲- بســـازیــــــد نوحـــه بـه آواز رود به بربط همــی مویه زد بــا سرود
۱۳- همی خورد هر کس به آواز رود همی گفت هر کس به شادی سرود
 
سنج
سازی کوبه ای است که شکل آن دایره و جنس آن از برنج، روی یا مس است و برای گرفتن ریتم موسیقی از آن استفاده می شود. این ساز کوبه ای از زمان قدیم وجود داشته و در مراسم مذهبی و نظامی، عزاداری ها، آیین های خاص و به هنگام رقص و پایکوبی مورد استفاده قرار می گرفته است. در دورۀ هخامنشی از این ساز در نوبت نوازی ها و جنگ و پیکارها و جشن و سرور و بزم استفاده می کرده اند. (۳۰) - سنج در شاهنامه سازی رزمی است و با بانگ درای و نالۀ کرنای و کوس چنان به صدا در می آید که:
«تو گفتی بجنبید میدان ز جای» (۳۱)
۱- از آوای سنــــــج و دم کـــرنـــای تو گفتی بجنبید میدان ز جای
۲- بگویید چـــون من بجنبم ز جـــای شما بر فرازید سنج و درای
۳- بفرمــود تــا بر درش کـــرنــــای دمیدند با سنج و هندی درای
۴- بفرمـود تا سنـــج و هنــدی درای به میدان درآرند با کــرنــای
۵- وز آن جایگه بانگ سنج و درای خروش آمد و ناله ی کـرنای
 
شیپور
از سازهای بادی است. به ظاهر کلمه ای مأخوذ از لفظ عبری «شبور» به معنای «نای رومی یا نای رویین» است. صاحبان فرهنگ ها، شیپور را نفیر- برادر کوچک کرنا- و نای رویین و نای رومی دانسته اند. پاره ای، جنس آن را برنجین گفته و نوشته اند که شیپور، نفیر و نای رویین و نفیری برنجین است که دهان گشادی دارد و از قدیم الایام آن را در جنگ می نواختند. این ساز از دورترین روزگاران در پیکارها نواخته می شده و شاید بیش از سایر سازهای بادی، در تاریخ از آن نام برده شده است. کریستین سن نوشته است که در عصر ساسانی، به صدای شیپور، لشکریا به جنگ می شتافتند. همچنین: “در بالای دیوار مقدم برج، شیپورزنان، برگرد آتشدان یا بنای دیگر فراهم آمده اند، به وسیلۀ بوق و شیپور، محصورین را از حملۀ دشمن آگاه می کنند.” عده ای شیپور را با کلمۀ آسوری «شپ پرو» و کلمۀ عبری «شپ هر» و کلمۀ عربی «شب بور» از یک ریشه دانسته اند. تقی زاده نوشته است: “شیپور از آرامی و سریانی گرفته شده است.” ساکس نوشته است: ارمنی این کلمه، «شفور» و عبری آن، sephor و فارسی آن شیپور و عربی آن «صافوره» است که همان ترومپت باشد. ولی فارمر احتمال می دهد که این کلمه از صورت پهلوی «سپار» که نام سازی است، گرفته شده است. (۳۲) - این ساز در شاهنامه سازی رزمی است و با سازهای رزمی دیگری چون نای، کوس رویین و درای نواخته می شود. فردوسی همه جا از آواز و آوای شیپور در صحنه های نبرد نام می برد. همچنین در شاهنامه از نالۀ شیپور هم یاد شده است. شیپور گهگاه نیز در مراسم بزم به صدا در می آید. (۳۳)
۱- بگفت ایـن و آواز شیپــور و نـای برآمد به گردون ز پرده سرای
۲- بفرمـود تا کـــوس رویین و نــای بـرآمد ز دهلیــز پـرده ســرای
۳- از آوای شیپـــور و هنــدی درای تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
۴- سه روزش درنگ آمد اندر جرم چهــارم بـرآمـد ز شیپـــور دم
۵- ز آواز شیپــــور و زخــــم درای تو گفتی برآید همی دل ز جای
۶- برآمـد ز درگــاه شیپــور و نـــای سپه برگرفتند یکسر ز جــــای
۷- یکی بزمگاه است گفتـی به جــای ز شیپــور و نالیــدن کرنــــای
۸- به یک همفه با سـوگ بـود و دژم به هشتم بـرآمد ز شیپــــور دم
۹- ز آواز شیپــــور و هنـــدی درای همی کوه را دل برآمد ز جـای
۱۰- نشستند از دور هـر دو خمــــوش بر آواز شیپور بنهـاده گـــوش
۱۱- بزن کوس رویین و شیپور و نای به کشمیر و کابل فراوان مپای
۱۲- ببستنــد بــر پیــــل رویینه خُـــــم دمیدنــد شیپــــور بــا گــــاودُم
 
طبل
سازی کوبه ای است که در بسیاری از نقاط خاورمیانه و از جمله ایران معمول بوده است. بدنۀ طبل امروزی غالباً از مس است. طبل را به وسیلۀ دو چوب که به ضخامت مساوی هستند، به صدا در می آورند. مولف «لاروس موسیقی» نوشته است: “غربی ها انواع طبل را از شرقی ها گرفته اند.” (۳۴) - طبل در شاهنامه سازی رزمی است و صدایی پر جوش و خروش دارد. صدای طبل در شاهنامه چنان مهیب است که: «به خاک اندر آید سر شیر و پیل». (۳۵)
۱- نبینــی که از ما غمــی شد ز بیــــم همی طبل کوبـد به زیـر گلیـــم (۳۶)
۲- غو طبل بر کوهه ی زین بخواست درفش سپــه را بـرآورد راست
۳- چو خورشیـد بر چــرخ بنمـود راز سپهـدار جنــگی بزد طبـل بــاز
۴- چو برخیــــزد آواز طبــل رحیـــل به خاک اندر آید سر شیر و پیل
۵- فتـــاده غــو طبــل طغــرل بـر اَبر گریـزان ز گرد سواران هژبـر
۶- بزد طبـــل و طغرل شد انــدر هوا شکیبـــا نبُـــد مــرغ فرمــانروا
 
عود
سازی زهی است که شکل آن در اصل شبیه بربط بوده است. شکم این ساز بسیار بزرگ و گلابی شکل و دستۀ آن بسیار کوتاه است. مسعودی، مورخ عرب، در کتاب «مروج الذهب» در شمار اسباب موسیقی یی که ایرانیان زمان ساسانیان می نواخته اند، نخست عود را نام می برد و اظهار می دارد که این ساز نزد ایرانیان چنان کامل است که گویی رابطه ای بین سیم های آن و روح انسانی موجود است و هیجانی که نوازنده در شنوندگان ایجاد می کند، همانا برگشت روح به حالت طبیعی است. (۳۷) - موارد کاربرد عود در شاهنامه آنچنان بر ما هویدا نیست. واژۀ عود در شاهنامه بیشتر با مشک و عنبر همرا شده است که به معنی چوب سیاه خوش بوی است. تنها در دو بیت زیر است که عود به معنای ساز موسیقی آمده است.
۱- دگر عود و بربط بُد و نای و چنگ هم از بهر شادی هم از بهر جنگ
۲- همه رخ چو دیبای رومب به رنگ فروزنده عـــود و فروزنده چنــگ
 
کرنای (نای رویین)
نام این ساز به صورت های کرنا، کرنای، کارنا، کارنای، خرنا و خرنای ثبت شده است. کرنای سازی بادی و از جنس فلز است و درازای آن گاه به ۷ متر می رسد. چون سوراخی بر بدنه ندارد، قادر به تولید نغمات متنوع نیست. صدایش قوی و گوشخراش و هراس انگیز است و به همین سبب در پیکارها تعداد زیادی از آن را بر شترها یا پیل ها می نهادند و یکباره در آنها می دمیدند و موجب رعب و ایجاد هراس و وحشت در دشمنان و مرکوب آنها می شدند. در قدیم از کرنای به عنوان وسیلۀ خبررسانی هم استفاده می شده است. (۳۸) - «در بالای آرامگاه اردشیر سوم یک شیپور بلند فلزی به دست آمده که در موزه ی تخت جمشید نگاهداری می شود، بلندی این شیپور ۲۰/۱ متر و قطر دهنۀ آن ۵۰ سانتی متر می باشد. این نوع شیپور را در قدیم کرنا یا کارنای یعنی نای جنگی می نامیده اند که در مواقع جنگ به کار می برده اند. کار به معنی جنگ (کارزار) از همین کلمه است و نای (نی).» (۳۹) - کرنای در شاهنامه سازی است که در هنگامۀ نبرد با خروش و ناله ی خود آسمان را از جای می کند. همرزمان این ساز عبارتند از تبیره، بوق، هندی درای، سنج، نای سرغین، درای، کوس رویین و کوس. این ساز در شاهنامه کاملاً رزمی است و هیچ کاربرد دیگری ندارد. کار کرنای خروشیدن است و نالیدن و نعره زدن؛ آنچنان که با ناله ی آن، تهمتن پای در رکاب رخش می گذارد؛ کوه از جای کنده می شود؛ آسمان می لرزد؛ گـُردان لشکر به هر سوی می روند؛ جهان از ناله ی کرنای پر می شود و ترکان جنگی از جای می جهند. (۴۰)
۱- تبیــره زنــان پیــش پیـلان به پـای ز هر سو خروشیــدن کرنــــای
۲- بیـامد به زیــن انــدر آورد پـــــای بــرآمـد خروشیـــــدن کرنـــــای
۳- برانگیختنــد اسب ها را ز جــــای برآمــد خــروشیــــدن کرنـــــای
۴- به شهر اندرون کـوس با کرنـــای خروشیــدن زنگ و هنـدی درای
۵- سوی میمنــه طــوس نـوذر بپـــای دل کـــــوه پــر نـاله ی کرنــــای
۶- برآمــــد خروشیـــدن کرنــــــــای تهمتن به رخش اندر آورد پـــای
۷- بفرمـــود رستـم که تـا کرنـــــــای زنند و بجنبـد لشکــر ز جــــــای
۸- سوارانِ بسیـار و لشکــر بپــــای برآمــد همـی نـــالـه ی کرنــــای
۹- چو آواز کـــوس آمــد و کرنــــای فرامــرز را دل برآمـد ز جـــای
۱۰- بیــالای پیـلان بـه زنــگ و درای جهـان کـر کن از ناله ی کرنــای
۱۱- درفـــــش شهنشــــاه بــا کرنــــای ببردنـــد بـــا ژنـده پیـــل و درای
۱۲- بفرمـــود تا سنــج و هنــدی درای به میــدان درآرنـد بــا کرنــــــای
۱۳- وز آن جایگه بانگ سنج و درای خروش آمــد و نــاله ی کرنـــای
۱۴- ز بس نعــره و نــاله ی کرنـــای همـی آسمــان اندر آمـد ز جــــای
۱۵- خــروش آمـد و نــاله ی کرنــای دم نــای سرغیـن و هنــدی درای
۱۶- بدین گونه در جنگ کردنـد رای برآمـد همـی نــالـه ی کرنــــــای
۱۷- برآمد خــروشیــــــدن کرنـــــای به هر سو برفتند گردان ز جــای
۱۸- چو بشنیـد خـاقـان بـزد کرنـــای تو گفتی که دارد مگر کـوه پـــای
۱۹- برآمــد دمــی نــاله ی کرنـــــای برفتنـد پیـــلان جنگــی ز جـــای
۲۰- سپهـدار ایـــران بــزد کرنـــــای سپه اندر آورد و بگـرفت جـــای
۲۱- همانگه خروش آمد از کرنــــای پشوتن بیـاورد لشکـر ز جـــــای
۲۲- سحرگه خـروش آمـد از کرنــــای هم از کوس رویین و هندی درای
۲۳- چو در شب خروش آمد از کرنای بجستند ترکـان جنگــی ز جـــای
۲۴- بــرآمــد ز درگــــاه زابـــل درای ز پیــلان خروشیــــدن کرنـــــای
 
در شاهنامه ظاهراً ۳ بار هم از دم کرنای نام برده شده است:
۱- از آوای سنــج و دم کـرنـــای تو گفتی بجنبید میدان ز جـای
۲- به ابـر اندر آمـد دم کرنـــــای جرنگیدن گرز و هندی درای
۳- سرا پرده یک بهره آمد ز پای ز هر سـو برآمـد دم کرنـــای
 
کوس
بزرگ ترین ساز از خانوادۀ سازهای کوبه ای است که در ساختمان آن پوست به کار رفته است. این ساز از کاسه ای بزرگ (از روی یا مس) تشکیل شده است که بر دهانۀ آن پوست (پوست خام گاومیش یا گاو) می کشند. کوبۀ کوس، در رزمگاه ها و جشن های میدانی، تسمه ای چرمی موسوم به دوال است. کوس به سبب عظمت و سنگینی اش، در پیکارها بر پیل یا شتر بسته می شده و در بزمگاه های میدانی، بر پایه استوار می گشته است. (۴۱)
تیمپانی شکل کامل تر شدۀ این ساز است که غربی ها آن را از شرقی ها گرفته اند. این ساز در شاهنامه یکی از سازهای رزمی است که به هنگامۀ نبرد، کرنای، هندی درای، رویینه خُم، بوق، شیپور، تبیره و نای را همراهی می کند. کوس صدایی پر جوش و خروش دارد و همواره بر کوهۀ پیل حمل می شود. از آوا و غو کوس، هوا گاه قیرگون و گاه نیلگون می شود و زمین آبنوس. هم قافیۀ این همانا «طوس» یکی از قهرمانان شاهنامه است. کوس با صفت های رویینه کوس، کوس رویین و کوس بزرگ در میدان های نبرد پدیدار می شود و با آواز خود «بدرّد دل شیر و چرم پلنگ» و «بجنبید هامون ز آوای کوس» (۴۲)
۱- برآمد ز ایـــران سپه بوق و کــوس برون رفت بهرام و گرگین و طوس
۲- غو کــوس و گـــرد دلیــران جنگ زمان کرد تـار و زمیـــن کرد تنگ
۳- تهمتــن بزد دست بر دست طــوس تو گفتی ز پیـل ژیـان یافت کــــوس
۴- ز گـــــرد ســـواران آوای کــــوس هوا قیـــــرگون شد زمیــن آبنـــوس
۵- بگفت این و برخاست آوای کــوس هوا قیـــرگون شد زمیــن آبنـــــوس
۶- هوا نیـــلگون شد زمیـــن آبنـــوس بجنبیـــد هــامــــون ز آوای کــوس
۷- زدنــــــد از بر پیــل رویینه کـوس جهــان شد ز گـــرد سپــه آبنـــــوس
۸- چو از دشت بنشست آوای کــــوس بفرمــــود تا پیــــش او رفت طــوس
۹- همه پشت پیلان پر از کوس و نای در و دشت پر از بانگ نغمه سـرای
۱۰- چو آواز زنگ آمد از پشت پیـــــل خروشیـــدن کـــــوس از چند میــــل
۱۱- خروشیـــدن کـــــوس با کرنـــــای همــان زنگ زرین و هنـــدی درای
۱۲- چو دانست کآمد ورا یـــار طــوس همــی برخروشیـــد بر ســان کــوس
۱۳- بفرمود کاووس تا بـــوق و کــــوس دمیـــدند و آمد سپـهدار طــــــوس
۱۴- سپردم تو را جمله با پیــل و کــوس بمــان تا بیـاید سپهدار طــــــوس
۱۵- سپه دیــد آراسته چـــون عـــــروس به پیلان جنگی آوای کـــــــــوس
۱۶- بریــــــده سمـــــن سرافـــــــراز دم دریده همه کوس و رویینـه خـــم
۱۷- چو برخیزد آواز کـوس از دو روی نجوید زمان مرد پرخــاشجـــوی
۱۸- که او بود و با کـوس و زرینه کفش هم او را بُدی کاویـــانـــی درفـش
۱۹- ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد سیه شد زمیــــن آسمــان لاجورد
۲۰- ابا کـــوس و پیـــل و سپـــاه گــران همه جنگجـویــــان و گـُنـد آوران
۲۱- همه دشت پر لشکــر طـــوس بــود همه پیل و بر پیل بر کــوس بــود
۲۲- غو کــــوس با نــاله ی کرنـــــــای دم نــای سرغیـن و هنــدی درای
۲۳- کتایـون چو آمــد به نزدیک شــــاه غو کـــــوس برخاست از بـارگاه
۲۴- بدادندشان کــوس و پیــل و درفش بیـــاراستند سرخ و زرد و بنفش
۲۵- چو آگاهی آمد به شاپـــور شـــــاه بیاراست کوس و درفش و سپـاه
۲۶- چو دشمن بترسد شود چاپلـــــوس تو لشکر بیــارای بربند کــــوس
۲۷- غو کـوس بر چرخ و مه بر کشید به پرخـاش دشمن سپه در کشیـد
۲۸- بفرمـــود تا کــوس کیــن کـــوفتند یلان همچـو شیـــران برآشــوفتند
 
در شاهنامه کوس بر پیل بستند کنایه است از آماده شدن برای جنگ: (۴۳)
۱- چنین نامداران و گردان که هست ببندیم کـوس از بر پیـــــل مست
۲- چرا می کنی بر تن خــود فسوس نترسی چو بر پیــل بندند کــوس
۳- وز آن جایگه کوس بر پیـل بست به گردان بفرمود خود بر نشست
۴- بدانگه که خیـزد خروش خروس ببستند بر کوهه ی پیــــل کــوس
۵- بفرمود کاووس تا گیــو و طـوس ببستند بر کوهه ی پیــــل کــوس
۶- دوم روز هنگام بــانگ خــروس ببندیم بر کوهه ی پیـــــل کــوس
۷- فراز آمــد و تخت را داد بــــوس ببستند بر کوهه ی پیــــل کــوس
۸- چو روی هوا گشت چون آبنـوس نهادند بر کوهه ی پیــــل کــوس
در این بیت از کوس در مراسم شادمانی هم استفاده شده است:
به شادی برآمد ز درگاه کوس بیاراست ایوان چو چشم خروس
 
 
گاودُم
فرهنگ نویسان گاودُم را «نفیر که برادر کرناست» معنی کرده و آن را یک ساز جنگی دانسته اند. بنابراین سازی بادی است و چون به سان دُم گاو ساخته می شده به آن گاودُم گفته اند. از روزگاران باستان، به کار بردن نای های پرصدا در جنگ بسیار رواج داشته است. در ایران کرنا زنان را در رشته های جنگی «دم گر» می گفته اند. (۴۴)  - گاو دُم در شاهنامه سازی رزمی است که با دمیدن به صدا در می آید و ناله و خروش آن همواره آواز رویینه خُم را همراهی می کند:
۱- بفرمود تا گــــاودُم بر درش دمیــدند و پربــانگ شد کشورش
۲- برآمد خروشیـــدن گــــاودُم جهان پر شد از بانگ رویینه خُم
۳- خروش آمد و ناله ی گـاودُم جـرس برکشیــدند رویینــه خُـــم
۴- بدریـــد کــوه از دم گـــاودم زمیــن آمد از ســم اسبــان بخــم
۵- دمنده دمان گـاودُم بـر درش برآمـد خروشیـــدن از لشکــرش
۶- ز میدان خروشیـدن گــاودُم شنیــدنـــد و آواز رویینـــه خـــم
۷- برآمد خروشیـــدن گــــاودُم دم نـــای روییـن و رویینــه خُــم
 
مطرب
به کسی گفته می شود که با یکی از ابزارهای موسیقی طرب به وجود آورد. کار مطرب، دگرگون کردن حال شنونده است؛ به گونه ای که غبار غم از دل شنونده زدوده شود و همۀ مشکلات ذهنی و جاری او به فراموشی سپرده شود. در قدیم، مطرب به کسی گفته می شد که به صورت حرفه ای کار موسیقی را انجام می داد و با اجرای برنامه دستمزد دریافت می کرد. (۴۵) - در شاهنامه بسیار کم به مطرب اشاره شده است. به نظر می آید که رامشگران، همان کارکرد مطربان را داشته اند.
۱- چو خورشید خنجر کشید از نیام پدیــد آمـد از مطــرب زردفـــــام
۲- یکی مطربی بــود سرکـش بنــام به رامشگـــری در شده شادکــــام
۳- هلا باده پیش آر و مطرب گزین که نه گاه رزمست و پیکار و کین
 
نای (نی)
نای مخفف نی و از خانوادۀ سازهای بادی است. اگر از چوب بسازند نای چوبین، اگر از فلز بسازند نای رویین یا نای فلزی، اگر از گل بسازند نای گلین، اگر از نی یا نال بسازند نای نِیین و اگر از شاخ یا استخوان بسازند نای شاخی یا نای استخوانی نامیده می شود. از قدیم اختراع نای را منسوب به ایرانیان دانسته اند و حتی مسعودی هم در «مروج الذهب» به این نکته تأکید کرده است. با پیدا شدن کرنای متعلق به دوران هخامنشی در تخت جمشید و مخصوصاً با پیدا شدن ساز بادی عجیبی که ضمن حفریات «هفت تپه» توسط آقای دکتر نگهبان به دست آمد، این موضوع تأیید می شود. (۴۶) - «نای سرغین» ساز بادی زبانه داری است که نوع کوچکر آن در سورها و نوع بزرگتر آن در جنگ ها و معرکه ها نواخته می شده است. در فرهنگ ها آمده است: «سرغین» سرنا است که مخفف سورنای است و آن را نای ترک نیز خوانند و در اصل سورنایی است که در عروسی و عشرت نوازند و آن را نای سرغینه نیز گفته اند. (۴۷) - نای در شانامه دو کاربرد رزمی و بزمی دارد. آنگاه که به معنای نای رویین (کرنای) و نای سرغین است، به میدان نبرد می رود؛ و آنگاه که با ابریشم (چنگ) و رود و رباب همراهی می شود، بانگ اش «سمن چهرگان را به سور و جشن فرا می خواند.» همراهان نای رزمی، کوس، سنج، شیپور، هندی درای، بوق رویینه خُم، تبیره و گاودُم است:
۱- بزد نـــای رویین و بربست کـــــوس بیاراست لشکــر چـو چشم خـــروس
۲- ببــــودند یک هفتـــه با نــــای و رود ابا ســــــور جشن و خرام و ســـرود
۳- بفرمـــود تا رخــــش را زیــــن کنند دم انــــدر دم نــــــای روییــــن کننـد
۴- از آواز ابریــــشم و بـــانگ نــــــای سمن چهرگان پیــش خســـرو بپـــای
۵- به هشتم بزد نـــای رویین و کـــوس بیامد به درگـاه گــودرز و طــــــوس
۶- برآمــــد خروشیــــــــــدن گــــــاودم دم نـــــــای رویین و رویینه خُـــــــم
۷- بزد نـــای رویین ابـر پشت پیـــــــل جهان شد ز لشکر چو دریـــای نیــل
۸- بگوییم تا بـرکشد نـــــای طــــــــوس تبیره برآرند با بـــــــوق و کــــــوس
۹- سپهدار با افسر و گــــرز و نـــــــای بیـــامد به دهلیــــز پـــــــرده ســرای
۱۰- بزد نــای رویین بـه درگـــاه شـــــاه بجوشید در شهر تــــــــــوران سپــاه
۱۱- خروشیــــدن نــــای روییـن ز دشت برآمــد چو نیــــزه ز بـــــــالا گذشت
۱۲- ســوی طالقان آمــد و مـــــــرو رود جهان شد پر از ناله ی نــــای و رود
۱۳- به جای خروش کمان نـای و چنـگ بسـازیــد با بــاده و بـــــــوی و رنگ
۱۴- مِـی و بربـط و نـــــــای بـــرساختند دل از بـــودنـــی هــا بپـــــــــرداختند
۱۵- سخن های رستم به نــــای و به رود بگفتنـــــد بــا پهلـوانـــــــی ســــــرود
۱۶- همه شب ببـــودند بــا نـــــای و رود همـی داد هر کس بـه خســـــرو درود
۱۷- بفرمـــود تا برکشیــــــــدند نــــــــای سپه اندر آمد ز هـر ســــو به جــــای
۱۸- بـرآمــــد ز درگــــــاه آواز نـــــــای بزرگــــان ســــــوی شـاه کردند رای
۱۹- ز نالیــــدن نــــای و رود و ســـرود ز شـــــادی همــــــی داد دل را درود
۲۰- سیـــاوش ز گفتــار او گشت شـــــاد بزد نــــای و کـــوس و بنـه برنهــــاد
۲۱- نشستند بــــــارامش و رود و مِــــی یکـی مست رود و دگـر مست نِــــــی
۲۲- غو نــــای و آواز اسبـــــان ز دشت تو گفتی همــی از هـــوا بــــــرگذشت
۲۳- چو هر گه که گیرم ترا مِی به چنگ بخواهی ز من رامش و نـای و چنگ
۲۴- ز سـوی خزر نـای رویین بخــاست همـی گرد برشد به خورشیـــد راست
۲۵- چو آمــد به نزدیــــــکی رزمگـــــاه دم نـــــای سرغیــن برآمـــــد ز راه
۲۶- همه برشد از عاج مُهره خــــروش جهان آمد از نای رویین به جـــــوش
۲۷- شب و روز با بــاده و نــای و رود به گـردون برآمد همــی دودِ عــــــود
 
نقشِ ساز و موسیقی در دیوان حافظ
پیشگفتار
یکی از برجسته ترین موسیقی دانان، نمایشنامه نویسان و پژوهشگران بزرگ معاصر ایران بدون هیچ شکی حسینعلی ملاح بوده است. وی خواهرزادۀ زنده یاد کلنل علینقی وزیری، آهنگ ساز شهیر و نامی ایران بود. حسینعلی ملاح در اثر ارزشمند خود “حافظ و موسیقی” حافظ را موسیقی دان دانسته و می نویسد: “… این بنده صفت موسیقی دان را به عمد در مورد حافظ به کار می برد، زیرا به گمان قوی علاوه بر نشانه هایی که در الفاظ زیبا و وزن های دلنشین اشعارش هست، صوتی خوش داشته و با گوشه های موسیقی ایرانی آشنا بوده است. مؤید این اندیشه سخنان نغز خود اوست:
 ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
  غلام حافظ خوش لحجۀ خوش آوازم
***
 فکنــد زمزمـــۀ عشـق در حجــاز و عـراق
 نوای بــانگ غزل های حـافظ شیــراز
***
  سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
 بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم
***
 دلم از پرده بشد حـافظ خوش گــوی کجـاست
  تا به قول و غزلش سـاز نـوائی بکنیم
***
 بیــــا که بلبـــل مطبــــوع خاطــــــر حـــافظ
 ببــوی گلبن وصل تـو مـی سرایـد بـاز
***
 ساقی به صوت این غزلم کـاسه مــی گرفت
 می خواندم این سرود و مِـی ناب می زدم
***
 که حــافـظ چـو مستـانــه ســــازد ســــرود
 ز چــــرخـــش دهـــــد زهـــره آواز رود
***
 چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
 روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنـم

گذشته از این موارد که از سخن خود خواجه به منظور اثبات خوش خوانی اش نقل شد، نکته ها و اشاره های زیر نیز می تواند مؤید این نظریه باشد.
 الف: اجرای قرائت های قرآن به صوتی خوش، آنهم «بر چهارده روایت»، بی آشنائی با موسیقی میّسر نبوده است. حافظان قرآن گریزی نداشته اند که مقام های حجاز، عراق، حسینی، اصفهان و مانند اینها را بخوبی بشناسند و درست خوانی این الحان را به مدد موسیقی دانی فرا بگیرند. حافظ باز هم به اعتبار سخنان خودش (۴۸) با اکثر این مقام ها (یا گوشه ها) آشنائی داشته، در مجلسی این نواها را با قرآن می آمیخته و در مجلسی دیگر با غزل های خود همراه می کرده است:
 حافظــــم در مجلســی، دردی کشـــم در محفلـی
 بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم
 ب: تخلص «حافظ» که همراه نام بسیاری از خوانندگان نامدار اعصار گذشته می بینیم شاید بتواند دلیل دیگری بر خوش خوانی و خوش آوازی خواجۀ شیراز باشد. (۴۹)
 ج: صائب تبریزی گفته است:
 ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
 مرید زمزمۀ حافظ خوش الحان باش (۵۰)
د: سودی گفته است: «خواجه حافظ بغایت خوش آواز و خوش خوان بوده است.» (۵۱)
ه: صاحب مجمع الفصحا نوشته است: «باید او را، هم خواننده دانست و هم دانای موسیقی.» (۵۲)
از این همه آیا ثمری جز این به دست خواهد آمد که: حافظ علاوه بر صوت خوش و آواز دلکش با موسیقی زمان خود نیز الفت کامل داشته است ؟” (۵۳)


حال می پردازیم به نقش ساز و اصطلاحات موسیقی در دیوان حافظ.
 
ابریشم
تارهایی که بر سازهای زهی (ذوات الاوتار) کشیده می شود از جنس های گوناگون است. در قدیم تارهای چنگ را از موی اسب یا ابریشمِ تاب داده و زه می ساختند و در روزگار ما علاوه بر زه یا رودۀ حیوانات این تارها را از فلز می سازند.
۱- قدح مگیر چو حافظ مگر بنالۀ چنگ
 که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد
در این بیت کلمۀ ابریشم هم، جنس و نوع رشته ای را که بر چنگ بسته اند معین می کند و هم مبین نازکی و لطافت رشته ایست که «دل شاد» بدان بسته شده است. حافظ در غزلی دیگر اشاره به رشته ای کرده است که از موی ساخته شده است.
۲- بس که در پرده چنگ گفت سخن
 ببرش مـــوی تا نمـــوید بــاز
که مراد از موی همان رشته یا وتری است که بر چنگ می بسته اند و افادت معنی برین تقریب است که: تار یا وتر چنگ را پاره کن تا دیگر زاری نکند، یا صدایش بریده شود. (۵۴)
 
ارغنون
ارغنون سازی بادی است. یونانی ها به آن ارگانون Organon می گویند. ظاهراً این ساز یونان به ایران آمده است. ساختمان ابتدایی ارغنون تشکیل می شده از: چند نای که متصل به دمی بوده ، هوا به وسیلۀ دم وارد نای ها می شده و به صدا در می آمده است. نمونۀ سادۀ این ساز که هنوز هم در بعضی از روستاهای ایران معمول است نی انبان یا نای مشک یا خیک نای است. (۵۵) - شاعران این نام را بسیار به کار برده اند و در مقام استعاره از لفظ ارغنون، ارادۀ معنایی فلسفی و عرفانی کرده اند. حافظ سروده است:
۱- ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
 چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

ارغنون ساز، به سازندۀ ارغنون اطلاق می شود. در اینجا ذکر این نکته شایسته است که، در ساز ارغنون هوا از یک سو وارد محفظه یا انبان می شود و درون نای ها می دود و اصواتی خوش یا ناخوش استخراج می کند و دوباره با هوا می آمیزد. در واقع باد یا هوا، یک بار درون محفظه می رود و بار دیگر رجعت به فضای اصلی خود می کند. عارفان این فعل و انفعال را تشبیه به دو نشأت معقول و محسوس کرده اند و معتقدند که آدمی نیز از نشأت معقول به نشأت محسوس هبوط می کند و پس از مدتی اقامت در نشآت اخیر مجدداً به نشأت معقول صعود می نماید. مولوی سروده است:
بـار دیـــگر از ملک قربان شـــوم آنچـــه انــدر وهـم نـاید آن شوم
پس، عدم گردم عدم چون ارغنون گـــــویـدم انـا الیــه راجعـــــون

اما مراد حافظ از بیت مذکور به ظاهر چنین است که، ارغنون ساز فلک، که خود موجد مَثل اعلا و راستین اهل هنر است و می بایست پشتیبان هنروران باشد، راهزن آنان است، بنابراین چگونه می توان از این معنی، ناله و فریاد سر نداد و خروش و افغان برنیاورد.
۲- در زوایـای طربخـــانۀ جمشیـــد فلـک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
ساز کردن در موسیقی به معنای هماهنگ کردن یا کوک کردن است و مراد حافظ این است که زهره، ساز ارغنون را با آواز خود هماهنگ می کند. (۵۶)
 
اصفهان یا اسپاهان
اصفهان یا اسپاهان یکی از مقامات دوازده گانۀ قدیم یا یکی از دستگاه های هشت گانۀ روزگار ماست. موسیقی شناسان، اصفهان را بخشی از دستگاه همایون می دانند، اما در روزگار گذشته چهارمین مقام از دوازده مقام اصل به شمار می آمده است. حافظ در قصیده ای که در مدح شاه شیخ ابواسحاق سروده است اشاره ای به دو مقام اصفهان و عراق کرده است.
نـــــوای مجلس مـا را چو بــرکشد مطـرب
گهـی عـراق زند و گاهی اصفهان گیـرد
که معنای تقریبی آن به اتکای ابیات پیشین قصیده، چنین تواند بود: کجاست موسیقی دانی که چون تحت تأثیر آوای مجلس ما به هیجان آمد، گاهی «عراق» بنوازد و گاهی هم «اصفهان» را در تغنی بگیرد. (۵۷)
 
عراق
عراق مقام نهم از دوازده مقام اصل بوده است. ولی در روزگار ما عراق یکی از گوشه هائیست که در مایۀ افشاری و دستگاه ماهور و دستگاه راست پنجگاه می نوازند. (۵۸)
۱- این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنـگ بــــازگشت به راه حجــاز کـرد (۵۹)
۲- مطربــا پــرده بگــردان و بـــزن راه عـراق
که بدیــن راه بشد یـــار و ز ما یـاد نکرد
۳- تـــــــو بنمــــــــــای راه عــراقـــــم به رود
که بنمــــایم از دیـــده مــــــن زنــده رود
۴- نـــــوای مجلس مـا را چو بــرکشد مطـرب
گهـی عـراق زند و گاهی اصفهان گیـرد
 
آواز
حافظ در اشعار خود از کلمۀ آواز به مقاصد گوناگون استفاده برده است.
۱- سر فرا گــوش من آورد به آواز حزیــن
گفت کای عاشق دیرینۀ من خـوابت هست
آواز در بالا هم معنی صوت می دهد و هم موهّم خوانندگی است.
۲- غزلسرائــی ناهیــــــد صرفـــه ای نبـــرد
در آن مقـــام که حــــافظ بـــرآورد آواز
آواز در اینجا به معنی خوانندگی است و مراد آن است که: در آن مقام که حافظ آواز سر می دهد، ترانه سرائی ناهید (الهۀ موسیقی) بی ارج است.
۳- ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم
آواز در بالا به معنی صدا و صوت خوش است.
۴- مغنـــی بــزن آن نــــو آییــــن ســــرود
بگـــــو بـــا حریـــفــان به آواز رود
آواز در بالا به معنی آهنگ، آوا و نواست.
۵- مغنـــــــی دف و چنــگ را ســـاز ده
به آییـــــن خـــوش نغمــــــه آواز ده

آواز دادن در اینجا کنایه از خواندن به آوای بلند است. نکته ای که می بایست اشاره شود این است که «نغمه» در اصطلاح موسیقی به دو معناست: یکی معادل نت (در عرف موسیقی امروز) یا آوای موسیقی، و دیگری در معنای پرده یا گوشه و یا لحنی از یک دستگاه موسیقی است، مانند، نغمۀ راهوی، نغمۀ زابل یا نغمۀ شکسته. بنابراین می توان بیت بالا را این چنین معنی کرد: ای موسیقی دان آوای دف و نوای چنگ را با هم ساز کن و به شیوه ای مطلوب و خوش و دلخواه به آوای بلند نغمه سر ده. (۶۰)
۶- رفتم به بـاغ صبحدمـی تا چنم گلـی
آمـد به گـــوش نـاگهم آواز بلبــلی
چون کرد در دلم اثـر آواز عندلیـب
گشتــم چنــانکه هیچ نماندم تحملی
۷- چشم من در ره این قافلۀ راه بماند
تا بگــوش دلم آواز درا بـاز آمــد
۸- کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
۹- مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
۱۰- بــده تــا بگــــویم به آواز نـــی
که جکشید کی بود و کاووس کی
۱۱- چنـــان برکش آواز خنیاگـــری
که نـاهید چنگی به رقص آوری
 
آهنگ
آهنگ در اصطلاح موسیقی به چند معناست:
الف: لحن، صوت، نوا، آواز، آوا و صدا.
ب: پرده، راه، گوشه.
ج: یک قطعۀ موسیقی (چه بی آواز و چه با آواز) (۶۱)
۱- در زوایای طرب خانۀ جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
آهنگ در بالا به معنی لحن، آوا و نواست.
۲- از بازگشت شاه در این طرفه منزلست
آهنگ خصم او به سرا پردۀ عدم
به نظر می رسد که در بیت بالا لفظ آهنگ چندان ارتباطی با موسیقی نداشته باشد.
۳- طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
۴- عالم از نالۀ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوائی دارد
۵- ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص
خـــال جانــان دانۀ دل زلف ســاقی دام راه
 
باربد
فرهنگ برهان می نویسد: باربد نام مطرب خسروپرویز است. گویند اصل او از جهرم بوده که از توابع شیراز است و در فن بربط ‌نوازى و موسیقى دانى عدیل و نظیر نداشته و سرود مسجع از مخترعات اوست و آن سرود را خسروانى نام نهاده بود. (۶۲) - حافظ در یک بیت به نیکی از باربد یاد کرده است.
مغنــی نوائــی بگلبـانگ رود بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن ز پرویــز و از بــاربد یـاد کن
 
بازگشت
بازگشت در موسیقی به دو معناست. یکی فرود آمدن از لحن یا گوشه ای به لحن اصلی یا مقام اصلی؛ و دیگر، به نوعی تصنیف اطلاق می شده است. (۶۳)
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنـگ بــــازگشت به راه حجــاز کـرد

در برخی نسخه ها مصراع اول «راه عراق ساخت» و مصراع دوم «ز راه حجاز کرد» ثبت شده است. در صورتی که «ساز عراق ساخت» را به معنی: «ساز خود را برای نواختن مقام عراق کوک کرد» فرض کنیم، و بازگشت را نوعی از تصانیف بگیریم مفاد بیت محتمل این معنا تواند بود: این موسیقی دان از کدام سامانست که ساز خود را برای نواختن مقام عراق کوک کرد اما ناگهان آهنگ بازگشتی را نواخت که در مقام حجاز است. این بیت به ظاهر در ذمّ مردمانی است نیرنگ باز که گندم نمای اند و جو فروش. (۶۴)
 
بانگ
در اصطلاح موسیقی بانگ، یا دانگ به انواع ذوالاربع (فاصله های چهارم) اطلاق می شود. اگر روی هر یک از درجات یک مقام موسیقی، یک ذوالاربع بسازیم، شش ذوالاربع یا شش دانگ استخراج می گردد.
در دیوان حافظ این لفظ بدین تعبیر که در موسیقی مصطلح و معمول است، به کار نرفته است. خواجه کلمۀ بانگ را منحصراً به معنای آوا و صدا به کار برده است. (۶۵)
۱- ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنید
۲- مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار بانگ بربط و آواز نـی کنـم
۳- رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
بانگ در بالا به معنی صدا، آواز و فریاد است.
۴- صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
۵- منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس
۶- سرم خوشست و ببــانگ بلند می گــویــم
که من نسیم حیــــا از پیــاله می جویم
 
بربط
۱- بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریــه و بربـــط فغــان کرد
۲- وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
۳- ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنید
۴- مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار بانگ بربط و آواز نـی کنـم
۵- رباعی با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشۀ مِــی
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریـم یک جو از حــاتم طـی
۶- تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
۷- بیـــا وز غبــن ایــن ســالــوسیــان بین
صراحی خـون دل و بربط فروشان
۸- غــم دوران مخـــور کـــه رفـت ببـــاد
نغمــۀ بـربــــط و ربـــــاب بیـــــار
 
بُرغو
برغو از سازهای بادی و به شکل شاخ میان تهی است. از نام آن چنین پیداست که در اصل سازی ایرانی نبوده و جنس آن از برنج است. درازای آن سه برابر سرنا است و با آن فقط سه نت را می توان نواخت: «ا»، «یا»، «بع»، یعنی do، fa، do در اکتاو بالایی، که در حقیقت دو نت است. (۶۶) - این ساز را معمولاً در جشن های عمومی و پیکارها و بر سردر بارگاه سلطان ها می نواخته اند. در گروه نوبت زن ها نیز این ساز به کار می رفته است. (۶۷)
حافظ تنها در یک بیت نام این ساز را آورده است:
عــاشق از قــاضی نتــرسد مِــی بیــار بلکه از بــرغـــوی سلطان نیــز هـم
 
بم و زیر
معاشری خوش و رودی بساز می خواهم که درد خویش بگویم به نالۀ بم و زیر
 
پایکوبی، پای زدن، رقص، دست افشانی
در دیوان حافظ کلمۀ رقص به کرّات آمده است و به ظاهر به نیت اجتناب از تکرار یک لفظ، الفاظ دیگری مانند: پایکوبی، پای زدن و دست افشانی را توسّعاً به همین معنا به کار برده است. آیین رقص ها و پایکوبی ها بنا بر موقع و شرایط و محیط با یکدیگر متفاوت بوده است. برخی از رقص ها جنبۀ نیایش، پاره ای جنبۀ لهو، و بعضی جنبۀ عرفانی و شوق و شور روحانی داشته است. حافظ در اشعار خود همه جا رقصی را مد نظر داشته که محرک آن خوشدلی و تردماغی و هیجان درونی و شور و شوق باطنی بوده است. در پاره ای از این ابیات به وضوح می بینیم که خواجۀ شیراز نظر بر پایکوبی اهل تصوف داشته است. (۶۸)
۱- چو در دست است رودی خوش، بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشـان غزل خـوانیـم و پـاکـوبان سراندازیـم
۲- بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور
که از هر رقعۀ دلقـش هـزاران بـت بیفشـانـــی
۳- در آسمــان نه عجـب گـر بـه گفتــۀ حــافظ
سـرود زهـره بـه رقـص آورد مسیــحــا را
۴- سرود مجلسـت اکنــون فلک به رقص آرد
که شعر حـافظ شیـرین سخن ترانۀ تـوست
۵- زیر شمشیر غمش رقص کنـان بـاید رفت
کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
۶- رقصیـــدن ســرو و حــالت گــــل
بـــی صوت هزار خــوش نبـــــــاشد
۷- یـار ما چو گیــرد آغــاز سمـــاع
قدسیــان بر عرش دست افشــان کنند
۸- حاجت مطرب و مِی نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
۹- رقص بر شعر تر و نالۀ نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
۱۰- چه ره بود این که زد در پرده مطرب
که می رقصند بـا هم مست و هشیــار
۱۱- در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ورنه با گوشه رو و خرقۀ ما در سر گیر
۱۲- ببین که رقص کنان می رود به نالۀ چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
۱۳- بر سر تربت من با مِی و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
۱۴- خیــز و بالا بنما ای بت شیـرین حرکت
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
دست افشاندن در این بیت به ظاهر کنایه است از جدا شدن و ترک گفتن، و به قرینۀ «بالا بنما» و «برخیزم» ایهام تناسبی نیز به رقص معهود تواند داشت. (۶۹)
۱۵- شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
۱۶- شاها فلک از بزم تو در رقص و سماعست
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
۱۷- به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمۀ خورشید درخشان بروم
۱۸- بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گِلم رقص کنان عظم رمیم
۱۹- چون صوفیان بحالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستـی برآوریـم
۲۰- که تا وجـــــد را کـــارســازی کنــم
به رقـص آیــم و خرقه بـازی کنــم
۲۱- به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
۲۲- صد باد صبا اینجا با سلسله می رقصند
این است حریف ای دل تا باد نه پیمائی
۲۳- چنـــــان برکــش آواز خنیــاگــری
که نــاهیــد چنگــی به رقــص آوری
۲۴- ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص
خال جانان دانۀ دل زلف ساقی دام راه
دور از ایـن بهتر نبـاشد ساقیــا عشرت گزیـن
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه
۲۵- نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشـود از ابـرو و بـر دل هـای یـاران زد
مراد آنست که: دیشب همین که دلدار من به رقصیدن پرداخت، گره را از ابروی یاران گشود (یعنی اخم آن ها را باز کرد) اما دل های آنان ببند کشید. (۷۰)
۲۶- مطرب من رهی بزن که به چرخ
مشتری زهره وش شود رقـــاص
 
پرده
به رشته هایی که بر دستۀ سازهای رشته ای بسته می شود پرده می گویند. موسیقی دان های قدیمی به این رشته ها «دستان» می گفتند و عمل پرده بندی بر دستۀ ساز را دستان نشانی می خواندند. هر لحن، از پرده ای آغاز می شود و در پرده هائی گردش می کند و سرانجام روی پردۀ نخستین پایان می پذیرد. پردۀ نخستین هر لحن یا مقام یا آوازه یا شعبه، به نام همان لحن نامیده می شود، مثلاً می گوییم «پردۀ عشاق- پردۀ بوسلیک- پردۀ حجاز- پردۀ عراق و …» در پاره ای از موارد، کلمۀ پرده به معنای لحن و آهنگ و نغمه و مقام نیز آمده است و در بعضی از موارد به سبب آنکه این پرده ها بر دستۀ ساز بسته می شود به مجاز و از باب ذکر جزء و ارادۀ کل، گویند از آن، ساز یا دستۀ آن را اراده می کند. مواردی نیز به نظر می رسد که گویی سراینده از کلمۀ پرده، محفل انس یا مجلس سرّی یا حرم سرا و یا پردۀ منصف بارگاه و طربخانۀ امیران را مدّ نظر داشته است. وجوه ترکیبی این لفظ مانند: پرده دار- در پرده سخن گفتن- پردۀ غیب- پرده نشین- پردۀ اسرار و نظائرش معنی خاصی دارد که چون از مبحث موسیقی خارج است از آن می گذرد و فقط دربارۀ لفظ پرده دار به نکته ای اشاره می شود: در میانۀ بارگاه امیران یا طربخانۀ ایشان گاه پرده ای نصب می شده است که مطربان قادر به رؤیت جایگاه امیران نبوده اند. رابط میان این دو جایگاه امینی بوده است که او را پرده دار یا خرّم باش می گفته اند. (۷۱)
راز درون پرده چه داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
۱- مغنّــی از آن پـــرده نقشــی بیــــار
ببیــن تـا چه گفت از درون پـرده دار
۲- مطرب چه پرده ساخت که در پردۀ سماع
بر اهل وجد و حال در های و هوی بست

توضیح اینکه:

اولاً: کلمۀ ساخت در مصراع نخستین به معنی ابداع کردن و آفریدن و تصنیف کردن است.
ثانیاً: پردۀ نخستین به معنی لحن یا آهنگ است و پردۀ دومی مجلس یا محفل یا حلقه یا سلک معنا می دهد.
ثالثاً: به نظر می رسد معنی بیت اینچنین باشد: این چه آهنگ یا لحنی بود که موسیقی دان آفرید که بر اثر آن تمام حاضران مجلس ِ وجد و حال، ناگزیر به سکوت شدند. (۷۲)
۳- چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
۴- مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
۵- مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
۶- پردۀ مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه در این پرده نباشد بارم
۷- دلم از پرده بشد حافظ خوش گوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوائی بکنیم
۸- بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشیم از وی

خواجه در اینجا در اوج زیبائی، تارهای چنگ را به رگِ چنگ تشبیه کرده است.
۹- مغنــی از آن پرده نقشـی بیــار
ببیــن تا چه گفت از درون پرده دار
۱۰- چه ره بـــود اینکه زد در پرده مطرب
که می رقصند با هم مست و هشیار

............. ادامه دارد ........ بخش دوم